چرا بچهها به افسانهها نیاز دارند؟
چندی پیش ویدیویی در شبکههای اجتماعی همرسان شد که در آن دو نویسنده جوان به مخاطبان میگفتند برای دخترانتان افسانه نخوانید. کتاب ما را بخوانید که درباره زنان موفق است. ما از چند نویسنده و پژوهشگر ادبیات کودک و نوجوان خواستیم در این باره یادداشت بنویسند.
شهرام اقبال زاده//
واقعیت افسانه!
دیدن روایت پارودیک سیندرلا و بازخوانی دراماتیک فمینیستی آن پرسشهایی را به ذهن میآورد؛ آیا تبعیض بین زن و مرد و کلیشههای جنسیتی برخاسته از افسانه هاست؟ یا افسانهها به نحوی غیرمستقیم و نامحسوس روایتگر کلیشههای جنسیتی جوامع ابتدایی هستند؟
در عین حال مگر واژه افسانه، خود گویای غیرواقعی بودن آنها نیست؟ به راستی در عالم واقعیت هم پیوندی بین تبعیض جنسیتی و افسانهها وجود دارد؟ به راستی در عالم واقعیت هم بین تبعیض جنسیتی و افسانهها پیوندش وجود دارد؟ سیاست، مذهب و فرهنگ به طور کلی چهقدر در بازتولید این تبعیضها نقش دارند؟ آیا جز این است که قدرت سیاسی- که در وجه قاطع مردانه و مردسالارانه بوده و هنوز هم هست- و یا مذهب و روحانیت – بهویژه برداشتهای ایستا و سنتی – در این زمینه بیشتر نقش داشته؟
گونههای روایی از جمله افسانهها و قصههای شفاهی و فولکلوریک خود حاصل تخلیل و بازگوکننده بخشی از واقعیت؛ گیرم که گویای تخیل جمعی و قومی یا کهن الگوها و خاطرات ازلی باشند.
باری، در پیشگفتار ترجمه انگلیسی رمان مستند «آلنده» آمده هیچ متن تاریخی نیست که با افسانه در نیامیخته باشد و هیچ افسانهای نیست که مهر تاریخ بر آن نخورده باشد. افسانهها بازگو کننده آرزوهای دور و دراز و واکنش جبرانی ناتوانیها و ناکامیها، و روایت رویاهای سرشار از تخیل خلاق بشر اولیه است. انسان اولیه در برابر خشم و قهر طبیعت من دانش بایسته داشت و نه قدرت کافی و نه توان تکنولوژیک درخور؛ از این رو مجبور بود با طبیعت همساز شود!
یکی از عوامل تعیینکننده «خاطره ازلی» برتری مرد بر زن، ناتوانی نسبی جسمانی در برابر حملهی حیوانات درنده و یا اقوام دیگر بود؛ کشمکشی که تنها متکی به قوای جسمانی و زور بازو بود؛ در آن شرایط چون مردها نیرومندتر بودند، خواه ناخواه موقعیت برتری نسبت به زنها پیدا میکردند؛ اما پس از انقلاب صنعتی و از آن مهمتر جهش شگفتانگیز انقلاب دیجیتالی بهجای قوت بازو، این مغز، یا بهقول هرکول پوارو، این سلولهای خاکستری هستند که نقش تعیینکننده دارند؛ نمونهاش نقش و آوازه مریم میرزاخانی است که این روزها چه در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، چه در مطبوعات و دنیای واقعی و انواع رسانهها، نامش در مقام زنی دانشمند بر سر زبانهاست؛ دختری ایرانی که چند سال پیش برنده معتبرترین جایزه جهانی ریاضیات شد که نوبل ریاضیات میخوانندش. مریم زاده و پرورده کشوری بود، که در وجه چیره، تاریخ و فرهنگ آن در مردسالاری بیداد میکند، اما همواره در درازنای تاریخ زنهایی بودهاند که افکارشان و کردارشان نقیض افسانه برتری مردها بوده؛ دست بر قضا پاسدار بخشی از فرهنگ شفاهی پر ارج ما، یعنی افسانهها بیشتر زنها بودهاند.
پس فقط برخی از افسانهها نیستند که کلیشههای جنسیتی را تولید و تثبیت میکنند، بلکه این وضعیت نابرابر مردها و زنهاست که با گذر از صافی ذهنی اقوام بدوی خود را در افسانهها به رخ میکشد.
افسانهها میراث گرانبهای بشری و گنجینهی پربار ادبی سرشار از تخیل و حلاوت و منبع پایان ناپذیر لذت تعلیق روایی و مادر انواع روایتهای داستانی هستند.
افسانهها چه از حیث تاریخی و چه ادبی، برای شناخت سیر تحول ادبیات کودک، جایگاهی مهم و ویژه دارند، چون هر پدیدهای تاریخچهای خاص خود را دارد. «ادبیات کودک» نیز از این اصل فراگیر پیروی میکند. امروز «ادبیات کودک» را در گستردهترین مفهوم آن میتوان کلیهی متنهایی به شمار آورد که کودکان و نوجوانان میخوانند و عواطف، تخیل و تفکر آنها را برمیانگیزد و میپروراند.
«ادبیات کودک» مراحل مختلفی را از سر گذرانده است اما نباید از نظر دور داشت که این مفهوم ترکیبی، به معنی دقیق آن «پدیدهای» مدرن است. برخی از پژوهشگران از جمله «مونرو چادویک» و «کرشا چادویک» معتقدند «هیچ یک از انواع ادبیاتی که به نظر ما رسیده است، نشان نمیدهد که اصل و سرچشمهای متأخر داشته باشد. کمتر تردیدی وجود دارد که ادبیات جهان متمدن دست کم تاریخی چند هزار ساله دارد.» و بر آنند که «هنوز اقوامی در جهان هستند که ادبیاتی پس پرورده و تکاملیافته دارند، ولی تا روزگار اخیر از نوشتن برای مقاصد ادبی استفاده نکردهاند، هر چند با خطابت و خط هزاران سال است که آشنایی دارند»؛ «بیشتر انواع ادبیاتی که ما با آنها آشناییم، در میان مردمانی یافت میشود که نوشتن به طور کلی برای آنها مجهول و ناشناخته است، یا تا دیروز مجهول و ناشناخته بوده است»؛ «نوعی ادبیات – ظاهراً مشابه و متناظر با ادبیات [مدرن] و انواع موجود – پیش از این زمان وجود داشته است»؛ «کسانی که توجهشان بر تاریخ یک ادبیات خاص متمرکز است، تمایل دارند بر این واقعیت تأکید کنند که چنین روایاتی با روایاتی که به طور دقیق به مرحله نوشتاری متعلق است، نکات مشترک بسیار دارند»؛ «این محققان معمولاً شباهتها و همانندیهایی میان روایت شفاهی و نوشتاری میبینند.»
در ایران نیز پژوهشگرانی چون محمدهادی محمدی و زهره قایینی در سلسله آثار «ادبیات کودکان ایران» با چنین اعتقادی به ریشهیابی و پیکاوی تاریخ ادبیات کودکان ایران پرداختهاند؛ هر چند بین «تاریخ ادبیات نوین کودکان» با پیشینه دیرپای آن تفاوت قائلند.
برخی از پژوهشگران همچون توران میرهادی اعتقاد دارند «ادبیات کودک» تا مرحله پیدایش آن به عنوان رشتهای مستقل چهار مرحله را از سر گذرانده است: مرحله آفرینش و انتقال آثار ادبی به صورت شفاهی، مرحله گردآوری و نوشتن آثار ادبی شفاهی، مرحله آفرینش ادبی با الهام گرفتن از آثار ادبی شفاهی و مرحله آفرینش ادبی ویژهی کودکان و نوجوانان»؛ «پیدایش این چهار مرحله در بعضی از سرزمینها و کشورها چند هزار سال و در بعضی دیگر چند صد سال یا کمتر از آن به طول انجامیده است»؛ «اما در این سیر تحول آغاز یک مرحله همواره با پایان مرحله قبل همزمان نبوده است و امروزه معمولاً هر چهار مرحله با هم وجود دارد.»
با چنین اعتقادی در بهترین شرایط میتوان گفت ادبیات کودک به طور ناگهانی و بدون هیچ ریشه و پیشینهای پس از پیدایش مدرنیته سر بر نیاورده، اما آنچه به عنوان «ادبیات کودک» در این دوره شکل میگیرد با آنچه در دوران باستان یا قرون وسطی وجود داشته از هر جهت تفاوت کیفی دارد، حتی نوشتهها یا نقاشیهایی که پیش از این دوره وجود داشته، تنها نطفههای ادبیات کودک به شمار میآیند. به تعبیر ویگوتسکی این حرکت «نشانهای آغازین است که آیندهی نگارش کودک را در خود نهان دارد، همانند دانه بلوط که درخت بلوط آینده را در خود دارد.»
نه تنها پیش از پیدایش مدرنیته و جامعه صنعتی، بلکه پس از آن هم ادبیات شفاهی و سنتی و فرهنگ فولکلوریک و افسانهها به دلیل سادگی و صمیمیت و تخیل پربار آن، نوعی پیوند طبیعی و تاریخی با ذهن و زبان و روان و جهان کودک و ادبیات کودک دارد، بهطوری که میتوان ادبیات شفاهی، به ویژه افسانهها، را مادر ادبیات کودک به شمار آورد. تنوع گونهها و تخیل سرشار این نوع ادبیات تا حدی است که ادبیات کودک جهان همچنان از آن تغذیه میکند؛ به گفته برونو بتلهایم «غنیتر از ادبیات سنتی وجود ندارد.»
در واقع پیش از پیدایش جامعه سرمایهداری و صنعتی، آنچه به نیازهای عاطفی و ذهنی کودکان پاسخ میداده است، ادبیات شفاهی بوده است، یعنی لالاییها و زمزمههای مادرانه، ترانهها، متلها، مثلها، اسطورهها و افسانهها، قصههای فولکلوریک و تمثیلی که برای کودکان لذتبخش بوده، نه تنها غنابخش ذهن و زبان آنها بوده، بلکه موجب انتقال فرهنگ و تجربه از نسلی به نسل دیگر میشده است. به عبارت دیگر ادبیات شفاهی متناسب با فرهنگ ساده و اقتصاد سادهی معیشتی و خودکفای دوران زمینداری و کشاورزی بوده که کودکان جزئی از خانوادهها به شمار میآمدهاند بیآنکه از حضور و حقوق اجتماعی برخوردار باشند. ادبیات کودکان ایران» با چنین اعتقادی به ریشهیابی و پیکاوی تاریخ ادبیات کودکان ایران پرداختهاند؛ هر چند بین «تاریخ ادبیات نوین کودکان» با پیشینهی دیرپای آن تفاوت قائلند.
افسانهها به دلیل تنوع و حس تعلیق و هول ولای روایی و تخیل سرشار نه تنها منبعی مهم برای انواع بازنویسی و بازآفرینی بوده و هستند، بلکه بن مایههای آن در ادبیات داستانی مدرن بارها مورد استفاده قرار گرفته، که مبنای اقتباس بسیاری از کارتونها و انیمیشنها و فیلمهای سینمایی بوده و هستند.
*
ویدیوی حاضر که در نگاه اول به نظر میرسد در صدد واسازی کلیشههای جنسیتی در افسانهی معروف سیندرلا و بازخوانی فمینیستی از آن است، متضمن هیچگونه خلاقیتی از چه بعد دراماتیک و چه روایی و چه مضمونی نیست؛ در واقع نوعی پارودی سطحی و وارونهسازی مکانیکی است و نه به قول جک زایپز/Jack Zipes «واژگونگی/subversion»، اعتراضی ساده وپیش پا افتاده است که نوعی نقض غرض است؛ هر چند ایدهی نقد ریشهای تفکر مردسالارانه برای بچهها – به ویژه دخترها- میتواند جذاب باشد، اما برداشت ساده و سرسری و پارودی دم دستی آن، تنها جذابیت اثر کلاسیک و فولکلوریک را از بین برده است و به سطح تبلیغات تجاری و غیر مؤثر سقوط کرده است.
به گمان من تکانهای که مریم میرزا خانی در جامعهی جهانی و در محافل دانشگاهی با دستیابی به معتبرترین جایزهی ریاضی ایجاد کرد و شوک مرگ موجآفرین او، دهها برابر چنین کارتونهای سطحی و یا طرحهای دلخوشکنک مسیح علینژادی «زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم» (با اجازهی حافظ) در اثبات توانایى زنها، مؤثر است.
گمان میکنم هم با ارائه الگوهای مناسب واقعی و هم بازنویسیهای امروزی کلیشهزدا از افسانهها میتوان هم وارد گفتوگو با افسانههای شفاهی شد (بیآنکه به نفی آنها بپردازیم) و هم زبان و مضمونگاه مردسالارانه و خشونت آمیز برخی از آن را خنثی کرد؛ دکتر حسین بشیریه- جامعهشناس سرشناس – در یکی از کتابهایش به نقل از جامعهشناسی ترکیهای مینویسد «افسانههای ترکیه مروج تبعیض جنسیتی و طبقاتی و عامل ترویج خرافات هستند» (نقل به مضمون)؛ بهخاطر دارم وقتی اسماعیل زرعی، همشهری داستاننویسم، افسانههای کرمانشاه را گردآوری و منتشر کرد، یکی از منتقدان کرمانشاهی شبهمدرن سخت به او تاخت که در دورهی کامپیوتر و اینترنت و ادبیات مدرن و رواج داستانهای کافکا و جویس و پروست، این چه کار ارتجاعی! است که انجام دادهای!
به طور کلی نگاه پوزیتیویستی برخی جامعهشناسها چون اگوست کنت و یا برداشتهای نادرست از افسونزدایی ماکس وبر و یا برداشتهای سطحی از نظریات فرماسیونی کارل مارکس و تحول فرهنگی متناسب با زیرساختهای پیشرفته، باعث برخی برداشتهای نادرست دربارهی افسانهها شده است.
این امر پس از انقلاب اکتبر۱۹۱۷ در روسیه هم رخ داد؛ نادژدا کروپسکایا در یکی از سخنرانیهایش، افسانهها را مروج خرافات و باعث ایستایی فکر کودکان میداند؛ در صورتی ماکسیم گورکی در دو سخنرانی درخشان بر سودمندی و زیبایی افسانههای فولکلوریک پای میفشارد و آن را مایهی تقویت تخیل و گسترش تفکر کودکان میشمارد.
از همه جالبتر اینکه اینشتاین از کودکی با افسانه آشنا شده بود، در نوجوانی و بزرگسالی همچنان شیفتهی افسانه و دلبستهی ادبیات باقی ماند؛ زمانی که در اوج شهرت بود، روزی مادری پسرش را نزد اینشتاین میآورد و از او برای تقویت ریاضیاش راهنمایی میخواهد؛ اینشتاین رو به پسر میگوید «پسرم افسانه بخوان»؛ مادر شگفتزده میگوید «جناب پروفسور ریاضیاتش ضعیف است و نه ادبیاتش!»؛ اینشتاین پیپش را رو شن و تأکید میکند «پسرم برای تقویت ریاضیاتت، افسانه بخوان»؛ البته اینشتاین گذشته از افسانه علاقهی شدید به شعر و داستان معاصر داشت و میگوید «آنقدر که از رمانهای داستایوفسکی ریاضی آموختم از گاس/گوس نیاموختم»؛ یک بار هم خبرنگاری از او میپرسد «جناب پروفسور مغز شما چهطور گنجایش این همه فرمول پیچیده را دارد؟»؛ اینشتاین پاسخ میدهد «اما من وقتی» بینوایان «ویکتور هوگو را خواندم، با حیرت با خودم گفتم: کاش هوگو زنده بود تا از او بپرسم، مگر مغز شما چهطور کار میکند که در این حجم بزرگ این همه شخصیت و ماجرا با دقت ریاضی سرجای خودشان نشستهاند؟» (نقل به مضمون است.)
بگذارم و بگذرم، بیگمان افسانهها عاری از کلیشههای جنسیتی، طبقاتی و فرهنگی و تعصبات قومیتی، و بری از خرافه نیستند؛ از این رو در کنار ضرورت گرداوری و ثبت و ضبط و طبقه بندی و تحلیل آنها، میتوان و باید بازنویسی خلاق و بازآفرینی از آنها- همراه با اقتباس دراماتیک- نیز صورت گیرد.
دربارهی طبقهبندی و تحلیل افسانهها، با بهرهگیری از رویکردهای روایتشناسی و ساختاری، مردمشناسی، جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی و فمینیستی… مطالعات فراوانی در جهان صورت گرفته است؛ آغازگر چنین مطالعاتی در ایران صادق هدایت بود؛ پژوهشگر آلمانی چون اولریش مارزلف هم دست به طبقهبندی قصههای فولکلوریک ایرانی زده و محققان ایرانی نیز کارهای با ارزشی در اینزمینه انجام دادهاند.
اما آنچه جایش همچنان خالی مانده مخاطبشناسی است؛ بیگمان چه در خوانش افسانهها و چه داستانهای مدرن، خوانش کودکان و نوجوانان با بزرگسالان متفاوت است؛ بهویژه کودکان افسانهها را از جنبهی تعلیق و هیجان و تخیل و عواطف انسانی و مقولههای کلی خیر و شری، شفقت و شقاوت و زشتی و زیبایی و… مینگرند و نه کلیشههای جنسیتی و طبقاتی و قومی؛ سخن بسیار است و ناگفتهها فراوان!
به گمان من، دربازخوانی افسانهها گذشته از کار ساختارگرایان و روایتشناسانی چون پراپ، گرماس/گریماس، ژنت و… از نظریات بینامتنی بختین/باختین و کریستوا و تحول روایتی و زبان مردانه و واسازی نرینهمحوری و دیگر رویکردهای فمینیستی و یا اصحاب هرمنوتیک چون گادامر و ریکور و یا رویکرد خوانندهمحوری یاس و آیزر و… نظریهپردازان بزرگ ادبیات کودک چون هانت، زایپز/زایپس، نودلمن، نیکلایووا، چمبرز میتوان به خوبی بهره گرفت. (در زمینهی نقد «خوانندهمحور» مقاله مایکل بنتون را پیشنهاد میکنم.)
اکنون و اینجا فرصت تحلیل تفصیلی نیست و در این باره میتوان به کتابهای «بازنویسی و بازآفرینی» جعفر پایور، «ترجمه برای کودکان» ریتا اویتینن، subverting the tale، Jack Zipes (اگر نام درست بهخاطرم مانده باشد) و… و آثاری که دربارهی اقتباس دراماتیک نوشته شده است، رجوع کرد.
***