دکتر فاطمه خوشنوا// وقتی داشت حرف می‌زد، سرش را پایین انداخته بود. چشم‌هایش پر از اشک بود. بالای پلک چشم راستش نشانه‌های کبودی بود که در حال بهبود به نظر می‌رسید. داشت در مورد پدرش می‌گفت و اینکه چطور هر روز کتکش می‌زند و ناسزا می‌گوید تا برود دست‌فروشی کند و پولش را بیاورد تا پدرش مواد مخدر تهیه کند. می‌گفت کسی در خانه به او توجه نمی‌کند، کسی درکش نمی‌کند. می‌گفت حتی حرف‌های عادی پدر و برادران بزرگ‌ترش با…
ادامه مطلب