و حالا کنار زایندهرود ایستادهام
رضا مهدوی هزاوه//
داستان «پیرمرد کنار پل» اثر ارنست همینگوی را میخوانم. داستان در فضای جنگهای داخلی اسپانیا میگذرد. پیرمردی از شهر زادگاهش آواره شده و نگران حیواناتی است که از آنها مراقبت میکرده است: دو بز و چهار جفت کبوتر و یک گربه. تمام دلخوشیاش این است که گربهها بلدند از خودشان مراقبت کنند.
به فرودگاه اصفهان میروم. بلیطی به مقصد اسپانیا میخرم. سوار هواپیما میشوم. هواپیما، قهوهخانه «چاه حاج میرزای» اصفهان را هم با خود به اسپانیا میبرد. روی صندلیهای قهوهخانه مینشینم و دوغ و گوشفیل میخورم.
پیرمرد ۷۶ ساله که زن و بچه ندارد، تمام دغدغه زندگیاش حیوانات خودش است. پیرمردی که هیچ خط سیاسی ندارد. پیرمردی که دوازده کیلومتر راه رفته است. فاشیستها به رهبری ژنرال فرانکو در حال چپاول هستند.
«اسپانیا فقط سرزمین گاوها نیست.» این جمله را مهماندار میگوید.
روی یکی از صندلیها آدمی نشسته است که صدایش زخم دارد. به گمانم محمدرضا شجریان باشد. روی یکی از صندلیها دختر بچهای نشسته است که بعدها قرار است فروغ فرخزاد بشود.
پیرمرد خسته است. حالش چندان خوب نیست. مدام میگوید: «گربهها بلدند از خودشان مراقبت کنند. ولی آنهای دیگر چه؟»
همه در حال گذرکردن از پل هستند. فاشیستها در حال پیشرویاند.
در بارسلون راه میروم. به یک کافیشاپ میروم. قهوه میخورم. به ریشهای مسعود کیمیایی دست میکشم. سر قبر حافظ فالی میگیرم. باران، پالتویم را خیس میکند.
به رودخانه ایبرو میروم. همان پیرمرد ۷۶ ساله را میبینم. از من میپرسد: «گربهها بلدند از خودشان مراقبت کنند اما آنهای دیگر چه؟»
میگویم: «نه، همیشه نه! اما تو در ِ قفس کبوترها را باز کردهای. کبوترها حالا معلوم نیست روی کدام دهانهٔ توپ نشستهاند. هر دم توپ شلیک میشود. هر لحظه در جهان جنایتی رخ میدهد. چه کسی گفته است گربهها بلدند از خودشان مراقبت کنند؟ گربهها هم اگر تنها بشوند میمیرند.»
پیرمرد مات و مبهوت من را نگاه میکند. گریه میکند. میگوید: «مطمئنی؟» و بارها تکرار میکند. میگویم: «آره.»
کمر پیرمرد میشکند. از پشت، روی خاکها میافتد.
رودخانه ایبرو خیلی طولانی است. روی آبها محمدرضا شجریان آواز میخواند. پیرمرد از سال 1936 تا بهحال زنده مانده بود؛ فقط با این نوید که گربهها بلدند از خودشان مراقبت کنند.
در راه برگشت، مهماندار میگفت: «بیشتر آدمها برای این زندهاند که گمان میکنند گربهها و آدمها بلدند از خودشان مراقبت کنند.»
از هواپیما پیاده شدم. به هتل بخردی اصفهان رفتم. چند آقای جوان در حیاط هتل نشسته بودند. یکی از آنها میگفت: «زندگیام تمام شد. به بنبست رسید. و حالا خیلی نگران زنی هستم که ده سال با او بودم و نگران دختربچه هشت سالهام هستم.»
دوستش گفت: «نگران نباش! زنها بلدند از خودشان مراقبت کنند. دخترها بلدند از خودشان مراقبت کنند.»
از هتل بیرون آمدم. به کنارهٔ زایندهرود رفتم. روی کنارهٔ پل فروغ فرخزاد را دیدم که بزرگ شده است و ترانه میخواند. شجریان را دیدم که دم غروب ربنا میخواند.
و حالا زمزمههای جنگ به گوش میرسد. فلک، شیوهاش «پرده دری» است و جهان، شیوهاش تکثیر جملههای درخشان ِ امیدوار کننده…
و حالا کنار پل زایندهرود، ایستادهام…