گرگها توی دیوار؛ داستانی درباره تفاوت مشکل و مساله
الهام فخرایی//
در داستان «گرگها توی دیوار» ما با یک مشکل مواجهیم؛ صداهایی که از داخل دیوارهای یک خانه به گوش میرسد، اما به جز لوسی، دختر کوچک خانواده، بقیه آن را نادیده میگیرند. درواقع صداهای توی دیوار مساله هیچکس نیست و بقیه صرفا با تکرار جملههای «اگر گرگها از توی دیوار بیرون بیایند، کار تمام است»، «هیچ گرگی توی دیوار زندگی نمیکند» و «همه میدانند» توجه به این موضوع را پشت گوش میاندازند. تا اینکه بالاخره یک روز، گرگها از توی دیوار بیرون میآیند و آنها مجبور میشوند خانه را ترک کنند و بهطور جمعی تاوان این نادیدهگرفتن و بیعملی یا درواقع عمل بدون اندیشه را بپردازند.
اعضای خانواده که بیسرپناه ماندهاند، به مهاجرت فکر میکنند؛ سفر به جزیرهای متروک، صحرای آفریقا، قطب شمال و حتی سفر به فضا هم از گزینههای پیشنهادی آنهاست، حتی مادر به لوسی که عروسک مورد علاقهاش را در خانه جا گذاشته پیشنهاد میدهد که یکی دیگر برای او میخرند که نو و تمیز باشد. درواقع آنها بهجای ایستادن و حل مساله، فرار روبهجلو را انتخاب کردهاند، چون فکر میکنند وقتی گرگها از توی دیوار بیرون بیایند، کار تمام است!
اما لوسی زندگی در خانه خودشان و عروسک قدیمیاش را ترجیح میدهد، او شبانه و یواشکی وارد خانه میشود تا عروسکش را بردارد. ورود او و توصیف وضعیت مفرح و خندهدار گرگها در خانه بهتدریج مشکل موجود را به مساله تبدیل میکند. لوسی راه حلی پیشنهاد میدهد و در ادامه پایههای صندلی ابزاری میشود برای فراریدادن گرگها؛ به همین راحتی!
داستان «گرگها توی دیوار» نشان میدهد که مشکل معمولا از جایی شروع میشود که همهچیز عادی به نظر میرسد و ما درگیر تکرار میشویم؛ مادر مربا میپزد و مربا، برادر وقتش را به بازی ویدئویی میگذراند و پدر ساز توبا مینوازد و همگی یک جور فکر میکنند. اما بالاخره یک مشکل از راه میرسد و دعوت برای تغییر آغاز میشود؛ البته ما اغلب خودمان را به آن راه میزنیم و حاضر نیستیم از دنیای امنمان بیرون بیاییم، اما اگر به این روال ادامه بدهیم، آنوقت همهچیز به گونهای پیش میرود که انگار کار تمام است، ولی اگر جرات روبهروشدن با آن را پیدا کنیم، آنوقت مشکل به مساله تبدیل میشود و راه حلی پیدا خواهیم کرد. بازگشت لوسی به خانه مقدمهای برای همین امر است.
نیل گیمن، نویسنده کتاب، داستان را با الهام از کابوس کودک چهار سالهاش نوشته و توانسته بهخوبی تفاوت مواجهه روانشناختی کودک و بزرگسال را با دنیای اطراف نشان بدهد.
لوسی بهعنوان تنها کودک داستان، اولین و تنها فردی است که حضور گرگها را جدی میگیرد و درباره آن با بقیه حرف میزند، اما پدر، مادر و برادر به حرفهای او اعتنایی نمیکنند.
در کهن الگوی کودکی به معنای مثبت آن، هنوز جستوجوگر وجود فعال است و جهان برای فرد فارغ از سن و جنسیت تکراری و از پیش تعریف شده نیست؛ آگاهی کودک از جنس آنچه در جریان اجتماعیشدن و آموزش از مردم و مدرسه میآموزیم نیست، بنابراین اینجاست که لوسی بهعنوان تنها کودک داستان و تنها فردی که هنوز از موهبت آگاهی برخوردار است، باور «هیچ گرگی توی دیوار نیست» و «اگر گرگها از توی دیوار دربیایند، کار تمام است» و «همه میدانند» را به چالش میکشد.
از طرفی شباهت وضعیت گرگها با وضعیت خانواده لوسی منجر به نوعی تساهل و تسامح در مورد گرگها میشود. بعد از اینکه میبینیم آنها هم دچار همان خطای شناختی خانواده لوسی هستند، احساس ترس یا تنفر اولیه از گرگها رنگ میبازد و بهجایش نوعی درک و شفقت مینشیند، بهخصوص که مخاطب کتاب، کودک است و قرار نیست به گرگها برچسب موجودات بدجنس بچسبانیم. بیان طنزآمیز نویسنده و در ادامه پیداشدن سر و کله فیلها نیز به این موضوع کمک میکند.
علاوه بر این، نیل گیمن با جایگزینی فیل به جای گرگ بر تکرار و پایانناپذیری مسایل سفر زندگی تاکید میکند، مسائل (مشکلات) تمام نمیشوند، فقط صورت مسالهها تغییر میکند. اگر از چیزی بترسیم و با آن روبهرو نشویم، مثل یک گلوله برفی بزرگ و بزرگتر میشود، اما اگر بایستیم، پیداکردن راه حل آنقدرها هم سخت نیست. درواقع، ما راهی بهجز جدیگرفتن آنها نداریم.
از طرفی حل یک مشکل هم فقط به حل همان یک مساله منتهی نمیشود، بلکه اتفاقهای خوب دیگری هم در راه است؛ مانند پدر که به لطف گرگها ساز جدیدی را که مدتها دوست داشت، خرید. خانه هم حسابی تروتمیز شد و لوسی هم هوشیارتر!
داستان «گرگها توی دیوار» نمونه خوبی برای بررسی تفاوت این دو مفهوم و آموختن آن به بچهها و یادآوریاش به بزرگترهاست. بهخصوص اگر گفتوگو درباره این کتاب را با طرح پرسشهایی درباره تجربههای مشابه خودمان یا بچهها همراه کنیم.