رویاهایتان را بکارید!
الهام فخرایی//
نوشتن یک قصهٔ خوب برای کودک بدون تصویرگری مناسب اگر نگوییم ناممکن، قطعا دشوار است. داستان «قول» اثر نیکلا دیویس این خوششانسی را دارد که تصویرگری هوشمندانهٔ لورا کارلین را در کنار خود داشته باشد. در صفحات ابتدایی کتاب با تصویری مواجهایم که کمی بعد متوجه میشویم بخشی از دیوارها و سنگفرش شهری خاکستری است؛ شهر خشک، غبارآلود، ترکخورده و بارانندیده که همیشه شنبادی زردرنگ مثل سگی گرسنه به ساختمانهایش پنجه میکشد، شهری بدون رویش، رشد و لبخند.
نیکلا دیویس برای ما تعریف میکند که مردم این شهر هم درست مثل خود شهر هستند؛ حتی راوی داستان هم آنطور که خودش میگوید خشک و خشن و زشت است. مردم شهر به پستی و حقارت عادت کردهاند و زندگیشان را از راه دلهدزدی میگذرانند. راوی داستان از آنجا شروع میکند که دختری جوان بوده و او هم مثل بقیه اهالی شهر قلبش مچاله و سرد شده و هیچ شور و هیجان و احساسی که بشود زندگی را در آن دید، احساس نمیکند.
کمی بعد دختر جوان سعی میکند کیسهای را از یک پیرزن بدزد. البته پیرزن هم مقاومت میکند و در نهایت در ازای گرفتن یک قول از دختر، کیسه را به او میدهد: «اگر قول بدهی آنها را بکاری، میگذارم کیسه را ببری.»
تا اینجای داستان ما با تصاویری روبهرو هستیم که یک شهر خاکستری، سرد و مملو از سازههای مدرن را نشان میدهد. اما وقتی دختر در کیسه را باز میکند و با دانههای بلوط مواجه میشود، تازه میفهمیم که نویسنده چه خوابی برای شهر و ما دیده است. دختر جوان میگوید: «یک جنگل در دستانم بود. احساس جدیدی وجودم را فراگرفت.»
نیکلا دیویس با همین عبارت نشان میدهد که از نظر او زیست عاطفی و اخلاقی انسان تا چه حد به طبیعت وابسته است. دختر برای اولینبار در زندگیش احساس خوشبختی میکند و در برابر این احساس، پول و غذا و خواستههای اینچنینی بیمقدار میشوند. رویای داشتن یک جنگل بلوط در شهر، آهستهآهسته در وجودش جان میگیرد و او که کمی قبل بهدنبال دزدی از یک پیرزن بود، حالا صبح را با عزم بر عملیکردن قولش آغاز میکند. ما هم با دختر (راوی) همراه میشویم تا ببینیم چه اتفاقی میافتد.
دختر جوان شروع میکند به کاشتن دانهها؛ اینجا و آنجا. نیکلا دیویس در جریان کاشتن دانههای بلوط به تمام سازههای مختلف شهری اشاره میکند: گاراژ، خیابانها، کنار میدان، پارکهای متروک، کارخانهها و بازارها، خط راهآهن، چراغهای راهنمایی، ایستگاههای اتوبوس، کافهها، خانهها و… حتی میان سنگها، بین ریلهای زنگزده و خرابهها. در واقع نویسنده با ساختن این فهرست تصور جدایی شهر و طبیعت از یکدیگر را به چالش میکشد.
شهر یک محصول انسانی است و در نگاه نمادین، مردانه. ولی دیویس در این داستان اشاراتی ظریف به گرفتارشدن انسان در سازههای ساخت خودش و دورافتادگی از طبیعت بهعنوان اصل، مبنا و جنبههای زنانه وجود، دارد. راوی داستان «قول» زنی کهنسال است که خاطرهای را از جوانیاش نقل میکند؛ در عین حال اولین مواجهه بین شخصیتها در داستان «قول» بین یک پیرزن و دختر جوان اتفاق میافتد. اینکه پیرزنی حامل بذرهای بلوط است، اینکه پیرزن به سادگی و تا پیش از گرفتن قول از دختر جوان حاضر به رهاکردن کیسه نمیشود و اینکه درخت بلوط بهدلیل عمر طولانیاش نماد استقامت است، همگی میتواند از وجوه استعاری داستان باشد؛ اشارهای ظریف به جنبههای زنانه طبیعت و خاستگاه رویش.
البته علیرغم این وجوه استعاری، قرار نیست خیالپردازانه و بهسادگی بلافاصله شاهد یک معجزه باشیم. مدتی طول میکشد تا اینکه آهستهآهسته جوانهها ظاهر میشوند و صفحات کتاب نیز کمکم رنگ میگیرد. حالا مردم شهر بهجای آن قیافههای اخمو و سرگردان سوسک مانند با لبخند حرف میزنند و میخندند و همه اینها را مدیون لذت کشف و تماشای برگها و نهالهای نورستهاند؛ مدیون بازگشت به دامان طبیعت و جنبههای زنانه وجود.
داستان «قول» بهوضوح یک کتاب دوستدار طبیعت محسوب میشود. کتابی که با نگاهی کنشگرانه خواننده را به حرکت و اقدام در بدترین شرایط دعوت میکند. در داستان هم میبینیم که کمی بعد بقیه مردم هم دستبهکار میشوند و سبزی و گل و گیاه و رنگ و لبخند چطور گسترش مییابد. بهخصوص وقتی انتهای داستان پسر جوانی سعی میکند کیسه راوی را بدزدد و او با گرفتن یک قول و رویای ساختن شهر سبز دیگری، کیسه را با لبخند رها میکند. البته اینجا نیز بار دیگر به نحوی استعاری شاهد پیوند جنبههای مردانه و زنانهایم.
با تمامشدن داستان، این پرسش با ما میماند: راستی اگر دختر به قولش به پیرزن عمل نمیکرد، این شهر زیبا حالا وجود داشت؟
شما چه فکر میکنید؟ برای رنگدادن به شهرتان منتظر یک کیسه بذر بلوط میمانید یا همین امروز به خودتان «قول» میدهید و دستبهکار کاشتن بذرها میشوید؟