هیولایی وجود ندارد / نقدی بر کتاب الان نه برنارد
مترجم: مینا خراسانی//
آن رونی نویسنده بریتانیایی کتاب کودک است و تابهحال بیش از 160 جلد کتاب از او منتشر شده که البته همه آنها برای کودکان نوشته نشده است. در این یادداشت، خانم رونی نقدی موشکافانه و جذاب بر کتاب بسیار خواندهشده و تحسینشده دیوید مککی بهنام الان نه برنارد ارائه میکند. این کتاب در ایران منتشر و بارها تجدید چاپ شده است.
***
برنارد خوراک هیولا میشود؛ با وجودیکه از قبل به والدینش هشدار داده بود که یک هیولا میخواهد او را بخورد. آیا این درونمایه مناسبی برای یک کتاب مصور است؟ آیا این کتابی درباره خودکشی بچههاست؟
الان نه برنارد اولین بار در سال 1980 منتشر شد و تاکنون به زبانهای بیشماری ترجمه شده است (تعدادشان آنقدر زیاد بوده که بهمعنای واقعی کلمه نشمردهام). البته کل کتاب درمجموع 154 کلمه است و ترجمهاش نباید دشوار یا هزینهبر باشد.
خلاصه داستان
برنارد سعی می کند توجه پدرش را جلب کند، اما پدر میگوید: «الان نه برنارد.» همین اتفاق با مادر تکرار میشود. به مادرش میگوید که هیولا میخواهد او را بخورد، اما مادر همچنان بیتوجه است. برنارد به باغچه میرود و خوراک هیولا میشود.
والدین هنوز هم متوجه نمیشوند. هیولا/برنارد کارهای شریرانه میکند، اما رفتار والدین تغییر نمیکند و حتی متوجه نمیشوند که او حالا بنفش و پشمالو و بزرگ و ترسناک است.
این قصه جالب و درعینحال وحشتناک است: داستانی تراژیک درباره بیتوجهی والدین، انزوای دوران کودکی و خودشناسی روانی کودک. و اما…
الان نه برنارد بسیار ساده و همچنین بسیار پیچیده است. زبان و طرح داستان ساده، روانشناسی آن پیچیده و تصاویرش بسیار تاثیرگذار است. این کتاب نگاهی بسیار خالص به چیستی کودک بودن است (و البته والد بودن؛ اما چون این کتاب کودک است، چه اهمیتی دارد؟). یکی از نقاط قوت الان نه برنارد آن است که پیامی برای کودک و پیامی نیز برای والدی دارد که احتمالا کتاب را برای کودکش میخواند. معنای داستان برای کودک آرامبخش و برای والد پریشانکننده و همراه با احساس گناه است.
همانطور که از کتاب مصور انتظار میرود، تصاویر نیز بهاندازه کلمات گویا هستند.
در دوصفحه اول کتاب، برنارد سعی میکند با پدرش، که دارد میخی به دیوار میکوبد، حرف بزند.
برنارد که شاد بهنظر میرسد میگوید: «سلام بابا!» شروع احوالپرسی دوستانهای که قاعدتا انتظار دارد پاسخی دوستانه و جذاب دریافت کند.
اما چکش به انگشت پدر میخورد و او میگوید: «الان نه برنارد!» و برنارد درحالیکه اندکی دلشکسته بهنظر میرسد از او دور میشود.
ناامیدی برنارد در چشمان و دهانش دیده میشود- عنبیه چشمها کوچکتر شده و دهان کمی به سمت پایین کشیده شده است.
به چشم شاد در سمت راست و چشم غمگین در سمت چپ تصویر نگاه کنید. به سایه تیرهتر بالای چشم غمگین و نبود سایه در زیر آن توجه کنید که حالتی بسیار گرفته به آن داده است.
دستهای برنارد حالا در جیبش است، نه پشت سرش. تغییرات خیلی اندک است و این به ما میگوید که برنارد از این برخورد متعجب نشده. او هیچ نمیگوید؛ چه حرفی برای گفتن میماند؟ پدرش نمیخواهد با او حرف بزند؛ درعوض ترجیح میدهد با چکش به میخ ضربه بزند. برنارد حواسش را پرت کرده و موجب شده که با چکش به انگشتش ضربه بزند و کبود شود.
اما تغییرات در تصویر پدر بسیار شدید است. رنگش عوض شده، حالت صورتش ترسناک شده و پاهایش از زمین کنده شده است. پیامد این اتفاق (از دید برنارد) آن است که او کار بسیار اشتباهی انجام داده. این خیلی غیرمنطقی است که حتی سلام مودبانه او میتواند پدرش را تا این حد عصبانی کند.
به موقعیت بدنهای آنها توجه کنید. پدر در تمام مدت پشت به برنارد است. برنارد رو به پدر است، اما وقتی طرد میشود، به پدر پشت میکند. همچنین به پسزمینه تصویر نگاه کنید. در صفحه سمت چپ، تیرگی رنگ نارنجی در بالای صفحه/دیوار به بیشترین حد خود میرسد (چون مسلما ما فکر نمیکنیم که پدر و مادر خانه را اینشکلی رنگآمیزی کردهاند، پس این تنها رنگ صفحه است). رنگ به سمت پایین روشنتر شده و به زردی میگراید. نقطه نور، برنارد است- تا زمانی که ناامید میشود و، همانطور که میبینیم، در صفحه سمت راست پایین صفحه تاریکتر شده است. نور از بین رفته است.
در این دو صفحه، بدون استفاده چندانی از کلمات، به دو زاویه دید پرداخته شده است. کلمات تا آنجا که ممکن بوده آراماند و تنها بیانگر فعالیتها هستند. از سوی دیگر، این تصاویرند که بار عاطفی و تفسیر وقایع را به عهده میگیرند؛ چراکه تصاویر میتوانند در آن واحد هر دو زاویه دید را بهراحتی پوشش دهند.
زاویه دید والد: برنارد مزاحم است. چرا نمیتواند بفهمد که اگر در حال انجام دادن کاری حواس مرا پرت کند، ممکن است به خودم آسیب برسانم؟ چرا نمیتواند حرف زدنش را به تعویق بیندازد؟
زاویه دید کودک: او نمیخواهد با من حرف بزند. من چندان مهم نیستم؛ چکش زدن از من مهمتر است، با وجودی که نمیدانست چه میخواهم به او بگویم.
در اینجا چه خواننده کودک و چه بزرگسال والد موقعیت را بازمیشناسد و هویتش را با توجه به نقشی که در داستان دارد تعیین میکند. و شرایط برای والد به سمت آزاردهنده شدن پیش میرود…
وقتی کتاب را ورق میزنیم، در صفحه بعد میبینیم مادر برنارد هم به همان شکل به او بیتوجه است. در تمام مدت پشت به کودک است و وقتی با او حرف میزند چشمهایش بسته است. چشمهایش بدون استثنا در تمام دفعاتی که با برنارد حرف میزند بسته است. ساده است: مادر او را نمیبیند، بهمعنای واقعی کلمه و بهمعنای استعاری آن. حتی وقتی برنارد به او میگوید که یک هیولا آن بیرون میخواهد او را بخورد، مادر همچنان بیحوصله و بیتوجه است. او همزمان با تلاش برنارد برای جلب توجه، مشغله دیگری دارد. چرا برنارد نمیتواند ببیند که مادرش در حال انجام دادن کاری مهم (آب دادن به گلدان) است؟
به الگوهای طراحی در دوصفحه سوم کتاب نگاه کنید: هرجومرجی از اشکال هندسی. این نوع پیچیدگی و آشفتگی طرح در سراسر کتاب با حضور مادر همراه است (لباس او و پیشبندش). خطوط، اشکال و رنگهای محیط برای جلب توجه با هم میجنگند و برنارد درست در انتهای تصویر حضور دارد.
با وجود آنکه برنارد حرکت بیشتری دارد، مادر هنوز هم به او نگاه نمیکند و الگوی نقاشی برنارد ترکیب مغشوش تصویر را به هم میزند. این وضعیت ناسازگار و تشویشآور است و مجبورمان میکند که بهسرعت کتاب را ورق بزنیم و ما (والد/خواننده) نیز با اینکار در طرد برنارد همدستی میکنیم. چه روش هوشمندانهای! خالق این کتاب نابغه است.
پس برنارد در صفحه آرام بعد بیرون میرود. شکل هیولا و درختها ساده، گرد و حتی نسبت به خشونت و ناهنجاری صفحه قبل جذاب است. یک هیولا آنجاست که به برنارد نگاه میکند. درست است که عصبانی و ترسناک است، اما بههرحال به برنارد توجه میکند. هیولا چشمهای پدر و احتمالا دستهای مادر را دارد. برنارد نگاهش میکند و درحالیکه با او حرف میزند حتی لبخند بر لب دارد- لبهایش با گفتن سلام از هم باز شده. برنارد میداند که هیولا میخواهد او را بخورد و با این حال میرود و به او سلام میکند، چون حتی توجه بد هم از بیتوجهی بهتر است. (به همین دلیل است که افراد در روابط آزاردهنده باقی میمانند، کودکان والدین بیرحم و خشن را محکوم نمیکنند و درعوض کودکان نادیده گرفته میشوند و یاغی و سرکش میشوند.)
و به این ترتیب هیولا برنارد را تا ذره آخرش میخورد؛ حتی کتانیهای او را. و حالا منظره خارقالعاده است: هیولایی روی صخرهای بزرگ در کنار درختی وسیع با تنه ضخیم صورتی و برگهای نارنجی و مارچوبهای نشسته. برنارد فکر میکند این همان چیزی است که اتفاق میافتد: من میتوانم خوراک هیولا شوم و هیچکس برای جلوگیری از آن به خودش زحمتی نمیدهد و حتی کسی متوجه آن هم نمیشود. وقتی هیولا پایین میآید که به سمت خانه برود، دو نخل بسیار کوچکتر و تا حدی پژمرده در تصویر دیده میشود- همهچیز دارد به حالت همیشگی و عادی خود برمیگردد. اما چیز عجیبی اینجا هست: ما هنوز نیمی از کتاب را نخواندهایم و شخصیت اصلی خورده شده است. حالا چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟
بدترین اتفاق ممکن: هیچچیز.
و درعینحال بهترین اتفاق.
والدینش هنوز هم متوجه نمیشوند، هنوز هم به او نگاه نمیکنند، هنوز هم میگویند: «الان نه برنارد!» نمیبینند که او به هیولا تبدیل شده است. هیولا وقتی که طرد میشود، آسیبپذیر، شگفتزده و گیج میشود؛ مثل یک کودک آزرده میشود. او چشمهای ناامید برنارد و حالت متحیر او را دارد. پیش از این حالت برنارد بیانگر این سوال بود که «من چه کار اشتباهی انجام دادهام؟» حالا می داند که کار اشتباهی کرده و سوالش باید این باشد که «پیامد این کار اشتباه چیست؟»
هیچوقت نمیفهمیم که پیامدش چیست. مادر برنارد شام او را جلو تلویزیون میگذارد (بیتوجهی کلاسیک، او حتی وقت شام کنار فرزندش نمینشیند). در گوشه صفحه مادر را در حال دور شدن میبینیم، حتی پیش از آنکه برنارد/هیولا به ظرف شامش رسیده باشد. هیولا شرور است، خرابکاری میکند، با کثیفکاری غذا میخورد، روی میز میایستد و از تلویزیون بالا میرود و درعینحال گاهی خوب است و وقتی به او گفته میشود، کتاب مصور میخواند و با عروسک خرسی به رختخواب میرود. همه کارهایی را انجام میدهد که هر کودکی دوست دارد- گاهی با اسباببازیها مشغول میشود، از چیزهایی که نباید، بالا میرود و بهشکل افتضاحی غذا میخورد. اینها نه گناهان بزرگ، که شور و شیطنت کودکی است. مادرش همچنان متوجه نمیشود. شیرش را برایش به طبقه بالا میبرد و برایش توی اتاق میگذارد. قصه وقت خواب یا بوسه شببهخیری در کار نیست، همهچیز در مراقبت عملی خلاصه میشود. هیولا/برنارد هرچه مادر میگوید، انجام میدهد. مادر برمیگردد و چراغ را خاموش میکند. حتی به او نگاه هم نمیکند. چنین کودک دوستداشتنیای، که اینهمه نادیده گرفته شده، بهطور قطع تبدیل به هیولا میشود.
اما آیا او تبدیل به هیولا شد؟
مایکل روسن الان نه برنارد را کتابی هشداردهنده خوانده است. دلیلش واضح است: کودکتان را نادیده بگیرید و به او توجه نکنید، او تبدیل به هیولا میشود. بیتوجهی والدین نوجوانهای وحشتناکی بهوجود میآورد. این یکی از معانی این کتاب پیچیده است. والدین مسوول تبدیل شدن برنارد به هیولا هستند. و ما والدینی که کتاب را میخوانیم هم با همدلی با پدری که با چکش زخمی شده در این گناه شریکیم. اما آیا ما تا حدی مجازیم که خیالمان راحت باشد؟ بههرحال داریم کتاب را با کودکمان میخوانیم. آیا مسلم است که کودک ما به هیولا تبدیل نمیشود؟ مطمین نباشید! اینکه آزادید آسودگی خاطر داشته باشید تنها برای عملی شدن وجه هشداردهندگی کتاب است. اگر کسی شما را محکوم کند بدون اینکه راهی برای نجات و آسودگی شما باقی بگذارد، اصلا به او گوش نمیدهید. مککی والدین را تنها در حدی درگیر میکند که از قصه پند بگیرند.
یک داستان هشداردهنده؛ این کتاب اغلب اینگونه خوانده میشود. اما واقعا اینطور است؟ قصههای هشداردهنده باید گروه خواننده هدف را مخاطب قرار دهند. {هشدار برای مخاطب کودک باید این باشد که} اگر بدرفتاری کنی، برایت اتفاقات بدی میافتد. بهطور قطع این قصه هشداردهنده نیست، چون مخاطب هشدار والدیناند. و حتی در متن کتاب این هشدار چندان موثر هم نیست، چرا که والدین برنارد اصولا متوجه پیامد رفتارهای خود نمیشوند و هیولایی را که ممکن است ایجاد کرده باشند نمیبینند.
اما الان نه برنارد کتاب کودک است. مخاطب هدف کودکاناند، نه والدین آنها. پس چرا باید پیام اصلی و مرکزی آن خطاب به والدین باشد؟ این تنها خوانندگان بزرگسالاند که خود را مرکز خطاب تصور میکنند. این کتاب درباره بیتوجهی والدین نیست، یا دستکم پیام غالبش این نیست. کتاب درباره تجربه کودک بودن است.
دوباره به صفحهای که برنارد بیرون و به سوی هیولا میرود نگاه کنید. او به سرنوشتش خوشامد میگوید. (کتابی درباره خودکشی کودکان؟!) او میداند که هیولا او را خواهد خورد و با این وجود میرود و به او سلام میکند- یا به این دلیل که غیرقابل اجتناب است یا اینکه صرفا بهتر از نادیده گرفته شدن است.
به طرح روی جلد نگاه کنید: هیولا روی تپه ایستاده و با حالتی تهدیدآمیز به برنارد میغرد. و برنارد دارد به او لبخند میزند. کودکان نیازمند توجهند و اگر نتوانند آن را از والدین خود بگیرند، توجه را از هر جایی که بتوانند، دریافت خواهند کرد. از اینرو باور کردهایم که کودکان و دختربچههای باردار 13 ساله را غریبههای هیولاصفت خطرناک ربودهاند.
برنارد توسط هیولا ربوده یا نابود نشده، بلکه درون او حل شده است و به خانه برمیگردد تا بهعنوان برنارد زندگی کند. برنارد در درون هیولاست. آنچه هیولا انجام میدهد کاری است که هر کودک عصبانیای میخواهد انجام دهد. او خانه را به آتش نمیکشد یا والدینش را نمیکشد. او میخواهد زندگی عادی داشته باشد. عصبانی است و چیزها را پرت میکند یا پدرش را گاز میگیرد، شلوغ میکند تنها بهخاطر اینکه این همان کاری است که کودک عصبانی انجام میدهد یا میخواهد انجام دهد یا درباره آن خیالپردازی میکند. او محرومیت و ناامیدیاش را بیرون میریزد. او هیولاصفت شده است. اما این زندگیاش را خراب نمیکند؛ این یک هیولاصفتی سطحی است که بهجای خرابی و نابودی، تنها اذیتهای کوچک ایجاد میکند. والدینش متوجه نمیشوند که او هیولاست، نه تنها به این دلیل که به او بیتوجهند، بلکه به این دلیل که او هنوز کودک است.
کودک نگران است که تبدیل به هیولا شده. هیچ کودکی بهجز تجربه شخصیاش الگوی دیگری برای کودک بودن ندارد. و این تجربه با آنچه والدین و اجتماع از آنها انتظار دارند یا طلب میکنند یکی نیست. این عدم تطابق آزاردهنده و خستهکننده است. کودکان به این وضعیت به شکلهای متفاوتی پاسخ میدهند. قدر مسلم بعضی بهسختی تلاش میکنند که «خوب» باشند و بعضی گیج و عصبانی میشوند. کودک ناامید با تصورات خودش وحشتزده میشود، احساس میکند که هیولاست چراکه میخواهد چیزها را خراب کند و به افراد صدمه بزند. برنارد حس میکند که دارد به هیولا تبدیل میشود، چون وقتی والدینش نمیخواهند با او حرف بزنند، احساس عصبانیت میکند. احساس میکند که دارد تغییر میکند- میخواهد کارهای بد بکند و هیولاصفت است. و میتواند با رفتن و دیگر برنارد نبودن والدینش را خشمگین کند.
چه تعدادی از والدین (بهغلط) گفتهاند «برنارد دوستداشتنی من کجا رفته؟» یا «چه اتفاقی برای کودک نازنین من افتاده؟ این کودک شرور غریبه از کجا آمده؟» و به این ترتیب شکاف بین حالت کودک خوشرفتار و حالات عصبانیت، شرارت و ناامیدی او را تقویت کردهاند؟
این رفتار، روند «از خود دانستن» انگیزههای «بد» و یادگیری پذیرش و چگونگی کنار آمدن با آن را در کودک متوقف میکند. این شبیه نمایشهای قرون وسطایی از جنبههای شیطانی و نیک اخلاقی است. انسان را افکار پلید احاطه کرده و با افکار نیک مصون میماند. این روشی برای دور کردن خود از انگیزههای بدمان است. اما برنارد هنوز درون خودش کودک واقعی است. و حقیقت داستان آن است که یک هیولا در درون (یا بیرون) هر کودکی هست، اما کودک واقعا هیولا نیست.
به همین دلیل است که کتاب برای کودکان قوت قلب است؛ نه بهخاطر آنچه درباره والدین آنها میگوید، بلکه برای آنچه درباره کودکان میگوید. کودکان به آنچه یک نویسنده میخواهد درباره والدین بگوید علاقهمند نیستند. درعوض به چیزی علاقه دارند که درباره کودک بودن میگوید. این کتاب میگوید: «نگران نباش، تنها تو هیولا نیستی» (و البته میگوید که «تو» هیولا نیستی) و اینکه «زندگی بههرحال ادامه دارد». این با تجربه کودکان مطابقت دارد و به آنها قوت قلب میدهد. برنارد والدینش را برای تبدیل شدنش به هیولا سرزنش نمیکند، حتی اگر ما والدین گناهکار و خودمحور کتاب را اینگونه بخوانیم. برنارد در حال دستوپنجه نرم کردن با احساس عصبانیت و رنجشی است که بیتوجهی والدین ایجادش کرده است. این همان چیزی است که خواننده کودک خودش را در آن بازمیشناسد و با کتاب احساس راحتی میکند. این کتابی است که دست بچههیولا را میگیرد و میگوید: «این عروسک خرسی و این هم شیرت. برو به رختخواب.»
اما سرانجام برنارد منزوی شده و درک نشده است. او تلاش میکند تا آنچه هست بهرسمیت بشناسد و این مساله بهشکلی تراژیک وضعیت بشری است. یادگیری این وضعیت یک عمر به طول میانجامد و چهبسا هیچگاه آن را فرانگیریم. ما بزرگسالان هنوز هم در سردرگمی بهسر میبریم و فکر میکنیم «اما من هیولام.» این جمله هم درست و هم نادرست است؛ چون که اگر همه ما هیولا باشیم، هیچ هیولایی وجود ندارد.
***