بازی تاج و تخت برای کودکان مناسب نیست؟
مترجم: مینا خراسانی//
دختربچه چهار سالهام روی میز شام در حالیکه امیدوارانه به من چشم دوخته میپرسد: «مامان، میشه درباره بازی تاج و تخت حرف بزنیم؟» پسر شش سالهام با اشتیاق سرش را تکان میدهد.
میگویم: «بله البته! دوست دارید از کجا شروع کنیم؟»
این روزها این سؤال کودکانم برای من نشانه از راه رسیدن مهلتی برای استراحت و اگر بیرون از خانه باشیم، خود رستگاری است!
من یک مادر تنها هستم که از همسرم جدا شدهام. وعدههای غذا خوردن یک کابوس واقعی است و پیروزی وقتی است که بچهها مدت زمان کافی سر جایشان بنشینند تا بتوانند قبل از اینکه به جنگ آدم بدها بروند و با انگشتهایشان مبلمان خانه را با لکههای سس کثیف کنند، چند تکه مرغ بخورند.
اما وقتی یک والد تنها با دو کودک مواجه باشد، با این وضعیت دو به یک هیچ امیدی به پیروزی نیست. آخر کار من، در حالیکه ماکارونی و پنیر دخترم را که دیگر سرد شده توی سینک خالی میکنم، ظرف ها را آب میکشم و آنها سرتاپا زره پوشیده، شمشیرهای پلاستیکی به دست در حال نبردی تا سرحد مرگ هستند و بیبرو برگرد، بار دومی که نگاهشان کنم، یکیشان روی زمین پهن شده و دیگری ژست پیروزی به خود گرفته است.
دنیای فرزندان من، دنیای آتش و یخ بود: شمشیرها و سپرها و اینکه چه کسی پادشاه میشود. هر شب در خانه من بازی تاج و تخت بوده است.
مثل میلیون ها آمریکایی دیگر، من هم به شکلی افراطی این سریال HBO را تماشا کردهام و وقتهای رانندگی به کتابهایش صوتی اش گوش کردهام. یکبار وقت برداشتن بچه ها از مدرسه فراموش کردم سیدی را خاموش کنم و به محض روشن کردن ماشین صدای بلند لهجه دار گوینده فضای ماشین را پر کرد. البته بلافلاصله برای فرار از سؤالپیچ شدن آن را خاموش کردم.
«چی داری گوش می دی؟»
«یه قصه»
«درباره چیه؟»
«سرزمینی تشکیل شده از هفت حکمرانی که یک شاه روی تخت آهنین بر آن فرمانروایی میکند.»
«چه سرزمینی؟ هفت حکمرانی؟ تخت آهنی؟»
مکث کردم. آیا ممکن بود که با هم نسخهای مختصر که با دقت و جدیت پالایش شده را مرور کنیم طوری که هم توجه آنها را جلب کند و هم اینکه نترساندشان؟
کم کم از جملات پروقفه به پاراگراف های طولانی رسیدم. خاندانهای متعددی بودند که برای رسیدن به شکوه و قدرت با هم رقابت میکردند. استارکها، لنیسترها و تارگرینها. گریجویها، فریها و بولتونها.
دخترم پرسید: «اون بین دختر جنگجویی هم بود؟» جواب دادم: «بله» و درباره تلاش بریَن برای پیدا کردن سانسا و اینکه آریا یاد گرفت با شمشیرش «نیدل» بجنگد و تلاش دنریس برای گرفتن دوباره تاج و تخت حرف زدیم.
با هم تیتراژ آغازین فیلم را روی کامپیوتر من تماشا کردیم.
آنها عاشق موسیقی بالارونده آن شدند. عاشق نقشه سهبعدی شدند: برجها، نردبانها و پلهایی که به شکلی جادویی بالا کشیده میشدند. در هر نقطهای که به لحاظ جغرافیایی روی نقشه اهمیت داشت، فیلم را نگه میداشتم و در حالیکه پسرم نام آنرا می خواند، من کمی درباره تاریخ آن منطقه برایشان میگفتم. وینترفل جایی بود که پیش از سفر شوم ند استارک برای کمک به شاه رابرت، استارکها در آن زندگی میکردند. دیوار جایی بود که جان اسنو فرستاده شد تا از قلمرو این سرزمین دفاع کند. مرین جایی بود که دنریس و اژدهاهایش برای حکمرانی به آنجا رفتند. و بانداز پادشاه جایی پر گناه بود… در واقع گفتم که اتفاقات ناخوشایندی در آنجا روی داد.
میدانم که به چه چیزی فکر میکنید. چطور مادری با عقل سلیم به کودکانی چنین خردسال درباره گناه، گردن زدن، خنجر زدن، شکنجه و رویداد مکرر مرگ میگوید؟ مادری که بلد باشد ویرایش کند. مادری که فقط میخواهد فرزندانش بنشینند و غذایشان را بخورند! اما چطور ممکن است؟! فیلم سرشار از خشونت است. دقیقاً.
پیشتر هم بازی خیالی فرزندان من بسیار شبیه به یک فیلم پر بازیگر بود؛ همین امر توجه مرا به خود جلب کرد و سرانجام باعث شد احساس کنم یک بلیت بخت آزمایی برنده شدهام! بخشهای خونریزی را میتوان از قسمتها حذف کرد و بچه ها را در حالتی افسون زده و مبهوت به مدت طولانیِ! 30 دقیقه محو کرد. فرار سانسا، تصاویری که بانو ملساندرا در آتش میدید، نگهبانها، بانوان، شاهان و ملکهها، دایرولفها، وحشیها و اژدهاها.
با تعمق بیشتر، «لحظات آموزشی» را نیز در پاسخ به سؤالات اساسی کودکانم دریافتم. چرا تیریون پدرش را به قتل رساند؟ خب، پدرش با او و تعداد زیادی از مردم خوب رفتار نمیکرد. چرا؟ چون تیریون کوتوله است، یعنی کوچکتر از بیشتر آدمهاست و متفاوت از سایرین به نظر میآید. آیا این دلیلی بر بد بودن اوست؟ نه. ظاهر تیریون ممکن است متفاوت باشد، اما درونش درست شبیه بقیه آدمهاست.
میخواستند بدانند چرا ملکه سرسی اینهمه بیرحم بود؟
این سؤال موجب شد دیدگاههای خودم را بار دیگر بسنجم. من همیشه از سرسی نفرت داشتم (چه کسی نداشت؟)، اما آیا هیچ توضیح همدلانه فمینیستیای درباره رفتارهای او وجود نداشت؟ این پیشگویی که او توسط یک ملکه جوانتر و زیباتر سرنگون میشود، او را به دام انداخته بود. او از اینکه هر لحظه ممکن است یکی دیگر از فرزندانش را از دست بدهد وحشتزده بود. او میخواست تا آنجا که ممکن است دوام بیاورد تا قدری قدرت و استقلال بیابد.
چرخش شخصیت جیمی هم بسیار جالب بود. از یک سو، او برَن را از بالای دیوار به پایین پرتاب کرد که موجب فلج شدنش شد. پسرم سرش را تکان داد. جیمی خیلی خیلی بدجنس بود که با برَن چنین کاری کرد. از سوی دیگر، جیمی کارهای خوبی هم انجام داد. او بریَن را نجات داد و او را به مأموریتی برای نجات خواهر برَن فرستاد. پسرم پرسید: «می شه که یه آدم بد واقعا تبدیل به یه آدم خوب بشه؟» گاهی بله. انسانها میتوانند تغییر کنند. مخصوصا وقتی برایشان اتفاقات ناگواری بیفتد که باعث شود بتوانند دنیا را از دریچه چشم دیگران هم ببینند. مثلا وقتی دست شمشیر (دست راست) جیمی قطع شد.
دخترم میخواست بداند که چرا بعضی از دخترها شاهزاده خانم میشوند و بعضی دیگر جنگجو؟ این سؤالش را به سبکی پیشدبستانی جواب دادم. بعضی دخترها دوست دارند لباسهای فانتزی بپوشند، بعضی دخترها دوست دارند با پسرها بازی کنند. گفت: «من هر دوتاشو دوست دارم.» به او گفتم: «در بازی تاج و تخت مجبوری یکیشو انتخاب کنی، اما خوشبختانه در زندگی واقعی مجبور نیستی.»
چندی پیش بچهها را برای دیدار پدرشان به کالیفرنیا برده بودم. زود رسیدیم و گرسنه بودیم. با کمی ترس و لرز آنها را بردم که در یک غذاخوری میان وعدهای را روی یک میز زهوار در رفته در فضای بیرون بخوریم. نزدیک به هم نشستیم. بلافاصله بر سر اینکه چه کسی روی کدام صندلی بنشیند دعوایشان شروع شد. ظرف نقرهای دستمالها با سر و صدا روی زمین افتاد. پسرم به دخترم مشت زد و او جیغ کشید. میز به یک طرف سر خورد. زوج جوانی که کمی دورتر نشسته بودند، نگاههای معناداری رد و بدل کردند.
قلبم داشت میایستاد. آنوقت بود که به یاد سلاح مخفیام افتادم.
«میخواهید درباره بازی تاج و تخت حرف بزنیم؟»
مسلم است که میخواستند.
غذا رسید. پنکیک و بیکن و تخم مرغ نیمرو. شروع کردم به تعریف کردن، در حالیکه غذایشان را قسمت میکردم، روی آن شیره میریختم و هر از گاهی با دستمال صورتشان را تمیز میکردم. آنها گوش دادند، گهگاه نفسنفس زدند یا خندیدند و چند سؤالی هم پرسیدند. اما بیشتر از همه با چشمانی گشاد شده و ساکت سر جایشان نشسته بودند و در حالتی مسخ شده مشغول جویدن و قورت دادن غذا بودند. کمی بعد متوجه شدم که زوج میز کناری ساکت شدهاند. آنها هم داشتند گوش میدادند. وقتی بچهها و من غذایمان را تمام کردیم، بلند شدم تا صورت حساب را بپردازم مرد نگاهم کرد و گفت: «وای، خیلی تاثیرگذار بود. کارت عالی بود مامان!»
***
(Visited 598 times, 1 visits today)