چراغها را من روشن میکنم
![](https://www.alephba.org/wp-content/uploads/2016/03/alephba150.jpg)
آناهیتا ظلطاعت//
۱- یک وضعیت دردناکی وجود دارد؛ خانههایی ساکت و کمنور که رنجِ مدام، روی تمام وسایل و اثاثشان ماسیده. میزهای غذایی که به ندرت همه افراد خانواده دورش جمع میشوند. حتی برای ناهار روز تعطیل. آدمهای این خانه جدا جدا گل سرسبد هر جمعی هستند. همهشان هم دائما بیرون از خانه در حال برق انداختن شمایل مقوایی هم هستند. آگاهانه به دروغی بزرگ دامن میزنند. انگار که این دروغ، آخرین پناهشان باشد برای رهایی از شرمِ ناکامی. برای تسکین آن رنج مدام. عصبانیاند اما از اعتباری که به هم میدهند. زخم خوردهاند از انفعال طرف مقابل. از بیابتکار عملیاش. پای حرف هر کدامشان بنشینی – البته اگر به تصادف حنایشان پیش تو رنگ باخته باشد- مرتب در حال تطهیر خودشانند و گرفتن انگشت اتهام سمت دیگری. هیچکدام نمیخواهد باور کند جزئیاند از یک مجموعه. اگر هرکدام قدری کوتاه بیایند وقت تقسیم تقصیر، قدری گردن بالا بگیرند وقت برداشتن قدم برای تغییر، شاید قدری، قدری از این رنج مدام جمعی کم شود و دستکم هفتهای یکبار ناهار روز تعطیل را دور یک میز بنشینند. قدری، قدری شبیه نمایه بیرونیشان باشند. به ظاهر سادهاست اما در عمل نشدنی.
۲- شش، هفتسال پیش بود، پسر نوجوان دبیرستانی فامیل، محصل دومین دبیرستان معتبر تهران، تعریف میکرد: گفتوگوی جمعی کلاس درس رسید به حقوق انسانی زن و مرد. میگفت با تقریب خوبی غیر از خودش و یک همکلاسی دیگر، باقی بچهها اعتقادی به آن نداشتند. میگفت: وقت گفتوگو شاید خودشان هم برای اولینبار با این باور ریشهدار توی خودشان روبهرو شده بودند. استدلال را بر نمیتابیدند. آناتومیشان را مایه برتری میدیدند. من؟ اول شوکه شدم. به پسرک پنج سالهام نگاه کردم و فکر میکردم چرا؟ از کجا میآید. بچههای طبقه متوسط شهری، بزرگ شده در دامن خانوادههایی تحصیل کرده با مادرانی صاحب پستهای رده بالا، خانوادههایی اهل فرهنگ و هنر ، بچههایی که به بهترین کلاس موسیقی شهر میروند، والدینشان هر سال وقتِ نمایشگاه کتاب، بغلبغل کتاب میخرند!… چرا؟
جوابم را وقتی پیدا کردم که دوستان فعال «کمپین جمعآوری یک میلیون امضا» میگفتند در حاشیه همین تهران، چهقدر وقت توضیح مفاد آن دفترچه برای گرفتن امضا جدای رفتار غریب و پسزننده مردها از زنها، توهین شنیدهاند حتی کتک خوردهاند که: شما میخواهید زندگیهای ما را خراب کنید. پسفردا لابد پسرم، برادرم هم باید این حقوق را به زنش بدهد. ریشه، همینجا بود؛ من نداشته باشم که خدای نکرده آنیکی هم نداشته باشد. پسر جوانی توی فامیل ما امضا نکرد، جوابش هم این بود: به ضرر من است. خیلی صادقانه و پوستکنده اصل مطلب را گفت. به ضرر است. مضر برای منافع مرد. و زنانی که حمایت نمیکردند چشمشان به منافع قبیله بود.
من پسرم را کماکان میپاییدم و میترسیدم که نکند من هم دارم جزئی از این کل را میپرورم؟
رفته بودیم خرید، سه تا شیرکاکائو برداشت. فروشنده خواست توی نایلون بگذاردشان. بچه گفت نایلون لازم نیست. لحن من را تقلید کرد که آقا نایلون زباله است. شاید مثال بیربطی به نظر برسد اما همین جمله کافی بود تا ترسم بریزد. از فردای نیامده و از استیصال برآمده از بیعملی. فهمیدم میشود. فقط باید باور داشته باشی و باورت را زندگی کنی. پای قیمتش بایستی. تصویر جلوی چشم بچهات نمایش نباشد. واقعیت در جریان باشد. حرفت شعار نباشد. عملی باشد که برایش وقت، انرژی و هزینه صرف میکنی.
۳- به آدمها نگاه کردم. به آنچه که از آن مینالند و چیزی که پرورش میدهند. مثل یک پازل میشود همهچیز را کنار هم گذاشت و تصویر آینده را کامل کرد. دیدم چهقدرش به باور مادرها برمیگردد تا چیزی که از آن رنج بردهاند، برای دیگری نخواهند. یک رویکرد ناخوشآیندی وجود دارد که وقتی حرف زنستیزی و مقابله با برابریطلبی میشود انگشت اتهام، خود زنها را نشانه میگیرد. من اینقدر فهمیدهام که مادرها نه مقصرترین، بلکه موثرترینند برای قطع کردن این چرخه معیوب. مادرانی که درد را میبینند، میخواهند راه تکرارش را ببندند. اما راه را اشتباه میروند. مادرهایی که شرم دارند از رفتاری که با خودشان میشود، شرمی که مال آنها نیست، اما سنگینی میکند. شرمی که به پنهان کردن حقیقت جلوی روی دیگران میانجامد؛ به پنهانکردن آزار، خشونت، خیانت، حفظ نشدن کرامت انسانیشان. نمایش، ادامه دارد و این لاپوشانی آزارشان میدهد. مشکل وقتی جدی میشود که میخواهند با بچهها شفاف باشند. حواشان نیست این شفافیت به کار بچه نمیآید. از یکجایی به بعد، تبدیل میشوند به نوار کاستی که در پخش صوت هی لوپ میشود. و یکهو لیبل نامرئیای رویشان میماند که «حقش است». که نیست. شکستهشدن عزت نفس حق هیچکسی نیست. وقتی ترسناک است که این «حقش است» تعمیم داده میشود به جنسیت. میشود شیوه برخورد. این زنان، کمک لازم دارند، برای کمر راست کردن، برای رهایی از شرم. این خودش یک مقوله گستردهاست. برای هر کسی یک مدل اتفاق میافتد. اما این غیر قابل انکار است که همهشان باید باور کنند اگر میخواهند این قصه تلخ تکرار نشود، به چشم بچههایشان نه قربانی، نه مظلوم که باید برازنده باشند. باید مراقب تصویری باشند که از زن، توی ذهن بچه به یادگار میگذارند. سختاست. خیلی سخت است یک ورشکسته عاطفی باشی و قوی بمانی و بالنده باشی. آنهم وقتی درگیر بدیهیات روزمرهای. اما میشود. قدم به قدم. خانه به خانه، آدم به آدم. طول میکشد. چوب جادوییای وجود ندارد که یکشبه یکنسل را تغییر دهد، اما خانه به خانه، آدم به آدم، بالاخره تغییر اتفاق میافتد. بچهها به سخنرانیهای ما گوش نمیدهند. چشمشان را ردیفهای پر از کتابِ کتابخانههایمان نمیگیرد. عملکردمان را میبینند. شاید این بهترین کاریاست که از مادران و پدرانی برمیآید که به برابری حقوق انسانی باور دارند.
باورمان را زندگی کنیم و بخواهیم که بچههایمان/ پسرانمان را برابریطلب بزرگ کنیم.