من هزاران ساله
مانیا عالهپور//
حس مادری را دارم که همیشه نگران است. زن بودن در ایران برای من یعنی همین. میلیونها فرزند را در دامنم گذاشتهاند که هیچیک را نزاییدهام، اما هرکدامشان افتخار بیافریند، دلم را قرص میکند و هرکدامشان غیر از این باشد، دلم را میلرزاند. فرزندان من تمام دختران و زنان ایرانیاند. حقیقتش این است که من درک میکنم در برههای زندگی میکنم که آن را میتوان مرحله گذار نام گذاشت؛ مرحله گذر زن ایرانی از غیاب به حضور، از پستوی خانه به جامعه، از حاشیه به متن. این مسیر برای من درد دارد.
بهپشتوانه هزاران سال تبعیض و سرکوب، کلیشههای قرص و محکمی در مورد زنها شکل گرفته است که من بزرگترین سختی مسیر را شکستن این کلیشهها میدانم.
این کلیشهها همه ما زنان ایرانی را در یک طبقه بهمثابه یک خانواده گذاشته است و همین باعث شده که من حس مادری را داشته باشم که همیشه نگران خانوادهاش است؛ مادری که چشم و گوشش را تیز کرده تا ببیند مردم پشت سر فرزندانش چه میگویند و فرزندانش در این مسیر چگونه دارند گام برمیدارند. در یک جامعه کلیشهزده خودم را تکتک زنان و دختران ایرانی میدانم، چراکه میدانم براساس همان کلیشهها من نیز قضاوت خواهم شد. جامعهای که تجربیاتش را از ارتباط با یک یا دو زن ایرانی به تمام زنها، نهتنها ایرانی بلکه تمام زنان جهان، نسبت میدهد، مرا نسبت به چگونه بودن و چگونه زیستن تکتک زنان ایرانی حساس میکند؛ احساس مسوولیتی که فراتر از تحمل شانههای من است. هرگز گمان نکنید که منظور من از این جامعه فقط مردان است. خود زنها نیز از همین مردماند؛ گاهی گستردهترین تعمیمها را شکل میدهند و سختترین قضاوتها را بر میز دادگاه میکوبند.
وقتی دختری را میبینم که غیرمعمول آرایش کرده است، نگران میشوم: ای وای مردم پشت سر ما چه میگویند! حتما میگویند زنان ایرانی عقده خودنمایی دارند! وقتی دختری هیجانزده و به دور از منطق رفتار میکند، میترسم و اگر بتوانم، حتما یک نیشگون از او میگیرم تا به او بفهمانم که مواظب رفتارش باشد، مردم پشت سر ما حرف درمیآورند. اگر دختری افتخار بیافریند، من گوشم را تیز میکنم ببینم مردم پشت سر دختر من چه میگویند. اگر بالغانه رفتار کند، دلم قرص میشود و هی دلم میخواهد نظر این و آن را درباره دخترم بدانم. اما… ناامیدانه بگویم که وقتی دختران من خوباند، کسی از آنها چندان حرفی نمیزند. کسی تعریفشان را نمیکند و ستایششان نمیکند. اما وقتی بهاندازه کافی بالغانه رفتار نمیکنند، کل شهر پچپچ میکنند. این پچپچها پشت سر دختران من در گوشهایم روزها میپیچد و مرا غمگین میکند. آری، من مادری غمگینم. مادر بودن را برای من رقم زدهاند و این بار برایم سنگین است.
دلم میخواهد به تمام دختران این سرزمین بفهمانم که تقدیر اینگونه رقم خورده که شما تنها نماینده خودتان نباشید و نماینده میلیونها تن دیگر نیز باشید. میدانم این منصفانه نیست، ولی یارای مبارزه با ذهن کلیشهزده مردمی را ندارم که هنوز نتوانستهاند خودشان را با دنیایی وفق دهند که دیگر ذهن کلیشهای به دردش نمیخورد. حقیقت این است که این سختیها ممکن بود نباشد. اگر نگاه جامعه جنسیتی نبود، این کلیشهها نبودند و هرکس تنها و تنها نماینده خودش بود و بس! اگر خوب بود، قضاوتها فقط درباره خودش رخ میداد و اگر بد بود، قضاوتها به تمام همگروهیها، همطبقهایها و همجنسانش تعمیم داده نمیشد.
بارها تلاش کردهام این و آن را متقاعد کنم که «تعمیم ندهید، هر کس نماینده خودش است و بس!» ولی منِ تنها یارای مبارزه با این همه را ندارم. این اندیشهها قدمت دارند. طول عمرشان به درازای سن من است. هیچوقت با خودم گمان نکردهام که بیست و هشت سالهام. برای آنکه یک مادر میلیونها دختر به دنیا بیاورد چقدر زمان میخواهد؟ من همانقدر سالهام! من به اندازه تاریخ یک ملت باید پاسخگو باشم و این منصفانه نیست. این قرار قانونی نیست، منطقی نیست. با این همه… پذیرفتهام که من نماینده میلیونها تن دیگرم، همانگونه که میلیونها تن دیگر نماینده مناند.
***
عکس: سیداکبر موسوی