روزی بود، روزگاری بود
ترجمه: مینا خراسانی//
دوم آوریل برابر با چهاردهم فروردین روز جهانی کتاب کودک است. دفتر بینالمللی کتاب براى نسل جوان میکوشد که ضمن ترویج این روز، به ضرورت کتاب و کتابخوانی و لذت خواندن در کودکان و نوجوانان بپردازد.
هر سال یک نویسنده و یک تصویرگر از یک کشور، پیام و پوستر این روز را آماده میکند.
امسال لوسیانا سندرونی، یکی از نویسندههای کودکان در کشور برزیل با روایت قصهای زیبا وجذاب، این روز را گرامیداشته است.
روزی روزگاری، شاهزاده خانمی بود؟ نه.
روزی روزگاری یک کتابخانه بود، یک دختربچه به نام لوئیزا که برای اولینبار به کتابخانه رفت. دختربچه در حالیکه یک کولهپشتی چرخدار خیلی بزرگ را حمل میکرد به آرامی گام بر میداشت. او با علاقه، به همه چیز در اطراف نگاه میکرد. قفسههای زیاد پر از کتاب،… میزها، صندلیها، بالشتکهای رنگارنگ صندلی، نقاشیها و پوسترهای روی دیوار.
با خجالت به کتابدار گفت: “من یه قطعه عکس از خودم آوردهم.”
“عالیه لوئیزا! من برات یه کارت کتابخونه صادر میکنم. تو این مدت تو میتونی یه کتاب انتخاب کنی. میتونی با خودت یه کتاب ببری خونه، باشه؟”
لوئیزا با ناامیدی پرسید: ” فقط یکی؟”
ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد و کتابدار لوئیزا را با وظیفه دشوار انتخاب فقط یک کتاب از دریای کتابهای توی قفسهها تنها گذاشت.
لوئیزا کولهپشتی را با خودش هل داد و شروع کرد به جستوجو. گشت و گشت تا کتاب مورد علاقهاش را پیدا کرد: یکنسخه گالینگور سفیدبرفی با تصویرگریهای زیبا بود. در حالیکه کتاب را در دست داشت، دوباره کولهپشتی را هل داد و درست در لحظهای که داشت آنجا را ترک میکرد، یک نفر به شانهاش زد. دخترک که غافلگیر شده بود فورا به عقب برگشت: کسی نبود جز گربه چکمهپوش در حالیکه کتاب خودش را در دست، و در واقع با پنجههایش گرفته بود.
گربه با احترام پرسید: “حالتون چطوره؟ خوبید؟ لوئیزا آیا همه اون چیزی رو که باید درباره این داستانهای شاهزادهخانمها بدونی، نمیدونی؟ چرا کتاب من، گربه چکمهپوش رو بر نمیداری که خیلی هم با مزهتره؟ ”
لوئیزا خیلی علاقمند شده بود، در حالی.که چشمهایش گرد شده بود و نمیدانست چه بگوید.
گربه به شوخی گفت: “چی شده؟ گربه زبونتو خورده؟”
” تو واقعا گربه چکمهپوشی؟!”
“این واقعا منم! با گوشت و خون! خیلی خب، منو با خودت ببر تا همه چیز رو درباره قصه من و قصه مارکیز کاراباس بفهمی.”
دخترک که خیلی گیج شده بود، تنها به نشانه موافقت سرش را تکان داد.
گربه چکمهپوش با یک حرکت سریع جادویی، توی کتاب برگشت، و وقتی لوئیزا داشت بر میگشت، یکنفر دوباره به شانهاش زد. خودش بود: “سفید مثل برف، گونههایی شبیه گلهای رز و موهایی به سیاهی آبنوس.” می دانید چه کسی؟
لوئیزا در حالیکه کاملا شوکه شده بود گفت: “سفید برفی؟”
سفیدبرفی در حالیکه کتابش را نشان میداد گفت: “لوئیزا منو هم با خودت ببر. این کتاب یک نسخه با مجوز از برادران گریمه.”
وقتی دخترک داشت حاضر میشد که کتاب را دوباره عوض کند، گربه چکمه پوش واقعا عصبانی به نظر میرسید: “سفیدبرفی، لوئیزا تصمیمشو گرفته. برگرد پیش ۶ تا کوتولهات.”
سفیدبرفی که از عصبانیت سرخ شده بود اعتراض کرد که: اونا هفت تا بودند و لوئیزا هم هنوز هیچ تصمیمی نگرفته!”
هر دو روبهروی دخترک منتظر پاسخ او ایستادند.
“نمیدونم کدوم یکی رو بردارم. میخوام همهشونو بردارم…”
ناگهان بهطور بسیار غیر منتظرهای، عجیبترین اتفاق ممکن رخ داد: همه شخصیتها شروع کردند به بیرون آمدن از کتابهایشان: سیندرلا، شنل قرمزی، زیبای خفته و راپونزل. گروهی از شاهزادهخانمهای حقیقی.
همه آنها التماس میکردند که” لوئیزا منو با خودت به خونه ببر.”
زیبای خفته در حالیکه خمیازه میکشید گفت: “من تنها به یک رختخواب نیاز دارم که کمی بخوابم.”
گربه غر زد که: بله کمی… تنها یکصد سال.
سیندرلا شروع کرد: “من میتونم خونهتو تمیز کنم، اما شب که بشه یه مهمونی توی قلعه هست که …”
همه با هم فریاد زدند: “شاهزاده!”
شنل قرمزی گفت:” من توی سبدم کیک و شراب دارم، کسی میل داره؟”
بعد از آن شخصیتهای بیشتری از کتابها بیرون آمدند: جوجه اردک زشت، دخترک کبریتفروش، سرباز کوچولو و بالرین.
جوجه اردک زشت که واقعا هم چندان زشت نبود گفت: “لوئیزا ما میتونیم باهات بیایم؟ ما شخصیتهای اندرسون هستیم.”
دخترک کبریتفروش پرسید: “خونه تو گرمه؟”
سرباز کوچولو و بالرین درآمد که: ” آآآآ… اگه آتش و شومینهای باشه، بهتره همین جا بمونیم.”
در همین لحظه به یکباره، یک گرگ پشمالوی خیلی بزرگ درست جلوی آنها ظاهر شد و دندانهای تیزش را نشان داد.
“گرگ بزرگ بدجنس!!!”
شنل قرمزی گفت: “گرگ بدجنس تو چه دهن بزرگی داری!”
سرباز کوچولو شجاعانه گفت: “من از همهتون محافظت میکنم.”
در همین زمان بود که گرگ بزرگ بدجنس دهانش را باز کرد و همه را خورد؟
نه. او فقط از سر خستگی خمیازهای کشید و بعد خیلی دوستانه گفت:
“همگی آروم باشید، من فقط میخوام یه نظر بدم. لوئیزا میتونه کتاب سفید برفی رو برداره و ماها همه میتونیم تو کولهپشتی اون بریم که به اندازه همهمون بزرگه.”
همه فکر کردند که ایده گرگ بسیار خوب است.
دخترک کبریتفروش که از سرما میلرزید گفت: “میتونیم لوئیزا؟”
لوئیزا کولهپشتیاش را باز کرد و گفت: “بسیار خب.”
شخصیتهای قصهها به صف شدند تا وارد کولهپشتی شوند.
سیندرلا گفت: “اول شاهزادهخانمها!”
در لحظه آخر شخصیتهای برزیلی هم ظاهر شدند: ساچی، کائیپورا، یک عروسک پارچهای خیلی پرحرف، یک پسرک خیلی دیوانه، دخترکی با کیف دستی زرد، یک شخصیت دیگر با تصویری از جد مادریاش که روی بدنش چسبیده بود، یک شاه کوچک قلدر، همگی وارد شدند.
کولهپشتی از همیشه سنگینتر شده بود. شخصیتها خیلی سنگین بودند! لوئیزا کتاب سفید برفی را برداشت و کتابدار اسم آنرا روی کارت نوشت.
کمی بعد، دخترک شاد و خوشحال به خانه رسید. مادرش از توی خانه صدا زد: ” اومدی خونه عسلم؟”
“اومدیم خونه!”
****