سحر سلطانی- الهام فخرایی//

سحر:
زادگاه من شهری کنار ساحل است و بعد از دو پسر به دنیا آمدن در خانه‌ای که در آن باورهای جنسیتی جایگاهی نداشت خاطرات بسیاری از کشف رموز دخترانگی برایم به جا گذاشته است.
چهار ساله بودم که همراه دخترخاله‌های بزرگ‌تر با گلبرگ رز و شمعدانی روی ناخن‌هایمان  لاک قرمز می‌چسباندیم و با گوشواره‌های گیلاس و آلبالو به گوش دوست داشتیم ماتیک بزنیم و کفش پاشنه‌بلند بپوشیم. خاطره‌ها پس‌وپیش می‌شوند؛ یادم می‌آید موهایم را در همان سلمانی‌ای کوتاه می‌کردم که برادرهایم کوتاه می‌کردند؛ یادم می‌آید با همان دوچرخه‌ای رکاب زدن و حفظ تعادل یاد گرفتم که برادرهایم یاد گرفتند؛ یادم می‌آید یک سرویس پلاستیکی آشپزخانه داشتم: قابلمه و ماهی‌تابه و بشقاب و… یکی از بازی‌های هرروزه ما خاله‌بازی بود با برادرهایم. با اینکه مثل آنها تیله و تیرکمان و کارت داشتم، عموما  با آنها بازی نمی‌کردم. رقابت‌های تندوتیز و شعارهای پسران کوچه را نمی‌فهمیدم. می‌رفتم دنبال خاک‌بازی و پنهان کردن گنج‌ها در دل خاک. این روزها که از کوچه‌های شهر رد می‌شوم، هنوز کودکی‌ها همان‌طور بکر مانده است. دخترها و پسرها با هم کنار ساحل صدف جمع می‌کنند و همدیگر را میان امواج پرت می‌کنند.

الهام:
کمتر لباس دخترانه می‌پوشیدم، احتمالا برای اینکه دست‌وپاگیر بود. ترجیح می‌دادم پابه‌پای پسرها بدوم و بازی کنم تا با دامن و دیگ و سرویس چایخوری با دخترها مشغول خاله‌بازی باشم… از مدرسه هم بیزار بودم، شاید چون یک روز سرد زمستانی، وقتی فقط نه سالم بود، خواب‌آلود وارد صف شدم و مدیر مدرسه صدایم کرد و همان اول صبحی بابت موهایی که از مقنعه بیرون مانده بود توبیخ شدم و بعد اینکه «هرکسی از فردا موهایش بیرون باشد، با قیچی کوتاه می‌کنیم». شاید همین شد که من هم از مدرسه و هم از کوتاه کردن موهایم بیزار شدم. تابستان‌ها را به‌خصوص دوست داشتم؛ فصل کتاب خواندن‌های بی‌امان زیر سایه درختان حیاط، آب‌تنی کردن توی حوض و دوچرخه‌سواری…

سحر:
برای ما، که ابتدای دهه شصت متولد شدیم، خط‌کشی بین دختر و پسر با مفهوم جنگ شروع شد. پسرها در نقاشی‌ها توپ و تانک و تفنگ و پرچم ایران و نجات از دست سربازان صدام را می‌کشیدند و بازی می‌کردند و ما بیشتر به فکر پر کردن قلک‌های نارنجی کمک به جبهه بودیم و اینکه خوب درس بخوانیم تا برای جامعه در حال جنگ مفید باشیم. برای ما همه‌چیز انتزاعی بود و نه عینی. هرگونه تخطی از خوب بودن برای بسیاری از دختران نسل من نوعی خیانت به آرمان‌های وطن بود که سربازها و شهیدان و چند سال بعد اسرا ساخته بودند. این ایده‌آل‌گرایی و تقدس‌بخشی به نتایج در نوجوانی فانتزی‌های دخترانه ما را رنگ‌ولعاب بخشیدند.

الهام:
بزرگ‌تر که شدم، هنوز سرم توی کتاب و ورزش بود. حالا بیشتر حوصله‌ام از جمع دخترهای فامیل و همسایه سر می‌رفت، اما مثل سابق هم میلی برای بازی با پسرها نداشتم، درعوض با بزرگ‌ترهایی هم‌صحبت می‌شدم که قبولشان داشتم… زندگی‌نامه آدم‌های مشهور را خوانده بودم و دلم می‌خواست جور دیگری زندگی کنم. هنوز هم مدرسه را دوست نداشتم. حالا قوانین دستوری و دست‌وپاگیر بی‌دلیل، ساعت‌های کسل‌کننده درس پرورشی، جریمه‌های رونویسی از قواعد تجوید و مانتوهای تیره‌ای که باید می‌پوشیدیم بیشتر اذیتم می‌کرد، اما درس‌ها کم‌وبیش برایم جالب بود و رابطه‌ام با معلم‌ها خوب… اوج دخترانگی‌های من بود، کم‌کم موهایم را بلند می‌کردم، دامن می‌پوشیدم و سعی می‌کردم هویت دخترانه مثبت‌تری پیدا کنم. در جامعه آن‌روزها این کلیشه معمول بود که دخترها از هر انگشتشان هفت هنر می‌بارید و من هیچ‌کدام از آن هنرها را نداشتم؛ درواقع نمی‌خواستم که داشته باشم. خودم را دوست داشتم، اما متفاوت بودم. موقعیت پسرها هم همیشه بهتر بود، آزادی و امکاناتشان… ما اما همیشه دچار دوگانگی بودیم، اجازه نداشتیم عطر بزنیم، جوراب رنگی بپوشیم یا از ته دل بخندیم، فریاد بزنیم یا عصبانی شویم. احساسات ما از یک فیلتر قوی می‌گذشت: خوب و بد! چیزی که چندسال بعد به‌عنوان عامل اصلی احساس گناه کشفش کردم. ما همیشه بدهکار بودیم، به ارزش‌ها، به مذهب، به جامعه… و من کم‌کم از دختر بودنم و اینهمه بار نخواستنی و کارهای کسل‌کننده‌ای که انتظارم را می‌کشید بیزار می‌شدم.

سحر:
دخترانگی ما مرز محکمی با دنیای پیرامون و حتی زنانگی داشت. هنوز هم در میان‌سالگی گیج می‌شویم، پر از باید و نبایدیم، از اینکه باید جزییاتی را که کشف می‌کنیم به تیغ سانسور بسپاریم و فدای کل مقدسی کنیم یا از آنها گذر کنیم و جدی نگیریمشان. هنوز در انتخاب رنگی که به صورتمان بیاید تردید می‌ورزیم که نکند خانمانه نباشد. هنوز گاهی دلمان می‌خواهد قهقهه بزنیم در یک جلسه رسمی خوشایند، اما می‌دانیم خانمانه نیست. خوب می‌دانیم چه چیزهایی خانمانه نیست، اما هنوز نمی‌دانیم چه چیزهایی زنانه است و پر از لذت زندگی.

الهام:
پس شروع کردم به کشف کردن خودم و زیر سوال بردن تک‌تک معیارها و باورهایی که آزارم می‌داد و دلیلی برایشان نداشتم؛ وا کندن سنگ‌هایم با خودم، مذهب، خدا و شهدا… باید همه‌چیز را از نزدیک درک می‌کردم. حتی برای بهتر فهمیدنش سفر رفتم، به جنوب، و کتاب خواندم، ادبیات جنگ؛ چیزی که با تمام سال‌های کودکی ما گره خورده بود و هنوز هم گهگاه کابوسش تکرار می‌شود… کم‌کم خودم را پیدا کردم. احساس گناه و بدهکار بودن به عالم و آدم تمام شده بود. حالا خدا را دوست داشتم، اما خدایی که مرا می‌فهمید. شهدا قهرمانان ملی من بودند، درست مثل میرزاکوچک‌خان که به من حس غرور و میهن‌دوستی می‌داد و حق‌خواهی… حالا  اگر به چیزی اعتراض داشتم، درباره‌اش حرف میزدم، رنگ‌هایی می‌پوشیدم که دوست داشتم، آدم‌های اطرافم را کشف می‌کردم و یاد می‌گرفتم که هیچ‌چیز ارزشمندتر از زندگی نیست و نه هیچ‌کس  مهم‌تر از خودم. سفر می‌رفتم، این‌بار به‌تنهایی… البته باز هم قضاوت‌های اجتماعی بود و برچسب‌های خوب و بد، با این تفاوت که این‌بار بخش مهمی از اینها انتخاب خود من بود. آشپزی می‌کردم، چون از فرایند خلق غذایی مطبوع از موادی خام لذت می‌بردم، نه چون زن باید آشپزی بداند. موهایم را بلند می‌کردم، نه به این خاطر که دخترها با موی بلند زیباترند، چون موی بلند را می‌پسندیدم. بچه‌ها را دوست داشتم، چون دوست‌داشتنی بودند و آینده سرزمینم در دست آنها بود، نه برای اینکه قرار بود در آینده حتما مادر شوم. باز هم هروقت فرصتی بود، می‌دویدم و رکاب می‌زدم، نه اینکه اینها حالا مجاز بود و مورد تایید، بلکه چون دلم می‌خواست نشاط و سلامتی را در وجودم جشن بگیرم… پس با عشق آغاز کردم.

سحر:
زنانگی بعد از سی سالگی رمزآلودگی روزهای قبل را ندارد. حالا مرز روشنی بین گذشته و حال ترسیم کرده‌ام. آرزوهایم را، که همچون بذر در دل روزمرگی‌ها می‌کارم و انگیزه حرکتم می‌شوند، خوب می‌شناسم. دختران کوچک را دوست دارم و به پسرها می‌آموزم همه با هم برابریم. به دخترها می‌گویم قهر کردن گزینه آخر است و اول باید حرفت را با شجاعت بزنی. به پسرها می‌گویم صورتی رنگ دخترها نیست و آنها هم می‌توانند روی صندلی صورتی بنشینند. بعد از سی سالگی دنیا با زن‌ها در صلح‌تر است گمانم؛ حالا باید صلح را به دنیا بیاورم.

الهام:
حالا دیگر بزرگ شده‌ام. می‌دانم از زندگی چه می‌خواهم و چه چیزهایی نمی‌خواهم. فکر می‌کنم با تنها کسی که طرفم خودم هستم. حالا با خودم کلنجار می‌روم. سعی می‌کنم خودم را بهتر کنم تا جهان جای بهتری باشد و برای این کار یک شعار انتخاب کرده‌ام: به پشت سر نگاه نکن؛ فقط رو به جلو… حالا تلاش می‌کنم به بچه‌ها بیش از همه یک چیز را بیاموزم: زندگی را پاس دارند! راستی یک اتفاق خوب: حالا دیگر جمع زن‌ها نه‌فقط حوصله‌ام را سر نمی‌برد، که با میل و رغبت برای کشف کردنشان وقت می‌گذارم؛ شاید برای اینکه بالاخره زن‌ها هم شروع کرده‌اند به دوست داشتن خودشان!

***

عکس: سیداکبر موسوی

(Visited 160 times, 1 visits today)