با کودکان تجربه کنیم و یاد بگیریم
آناهیتا ظلطاعت//
اولین چالش جدی ما به عنوان پدر و مادر رو در روی هم میتواند در بیست وچند روزگیِ بچه اتفاق افتاده باشد. بچه گریه میکرد. دلدرد شامگاهی. آدم فکر میکند هزار و یک چیز موثر است اما در عمل هیچ چیز موثر نبود. مخصوصا بچهای که شیر مادر میخورد و مادر همه نکات ایمنی را در مورد تغذیه خودش رعایت میکرد. باد دار نخورم، نفاخ نخورم، سیر و پیاز نخورم شیرم بو بگیرد، عسل نخورم، خوب بخوابم تا جایی که امکان دارد، اعصابم درست درمان باشد، اصلا حتما دوش گرفته باشم، ریختم توی آینه به چشم خودم مفلوک نیاید. هیچکدام افاقه نکرد. لیتر لیتر عرق نعناع دستساز هم انگار نه انگار. بچه گریه میکرد تا آنجا که دیگر جان در بدن نداشت و تمام میشد. وبسایتهای راهنمای بارداری هشدار داده بودند که همچین وضعیتی اگر بهوجود بیاید ممکن است تا 6 هفتگی بچه دوام بیاورد. مادرم میگفت چله که بگذرد همه چیز سامان میگیرد و من باور نمیکردم؛ فکر میکردم مگر در انتهای روز چهلم معجزه میشود؟ اینها حتما برای دلداری دادن به پدر مادرهاست طبعا بچهای که درد دارد را زیاد بغل میکنی تا آرامش کنی، بچهای که شیر مادر میخورد زیاد توی بغل است، نمیشود گذاشتش سر جایش یک چیزی تکیهگاه شیشهاش کرد.
در همین برهه حساس یک رسمی هم هست که همه تند و تند میآیند دیدن بچه. همان اول میخواهند ببینندش. انگار به هر که زودتر برسد مدال میدهند. البته دیگران محبت دارند ولی گاهی فکر میکنم مگر خودشان این دوره را از سر نگذراندهاند؟ (من از بعد از اینکه خودم این پروسه را طی کردم دیدار از مادر و کودک را به تعویق میاندازم تا وقتی به یک هماهنگی با هم برسند.)
به هر حال! میآیند دیدن بچه! بچه عزیزتر از جان یا توی آغوش توست و دارد شیر میخورد یا توی آغوش پدرش برای گرفتن باد گلو یا یکی برده پایش را بشورد و جایش را عوض کند. آنها اما چشمها را تیز میکنند پرسشگرانه! “بغلی شده؟” یک طور زشتی هم میگویند انگار که معتاد شده و مایه شرم باشد. اصلا حتی معتاد هم یک جورهایی با علم امروز بیماری است که باید مداوا شود. اولین چالش همین نکته بود. “نکند بغلی شده باشد!“ بچه گریه شبانهاش شروع شد مهمانها در رفتند و ما را با این نگرانی تنها گذاشتند؛ “نکند بغلی شده باشد!” بغلش میکردیم تکانش میدادیم قدری (فقط قدری) آرامتر بود به محض اینکه سر جایش میگذاشتیمش گریه میکرد. آن تکه جمله ”نکند بغلی شده” توی گوشمان زنگ میزد! یعنی ما داریم در مسیر لوس کردنش قدم برمیداریم؟
حجم کوچک پنجاه سانتی با تمام وجود گریه میکرد و درد داشت که پدر مصمم شد فتنه را ریشه کن کند. گذاشتش توی تختش خودش هم نشست کنارش روی زمین از لای نردهها دست بچه را گرفت که یعنی من تسلیم تو نمیشوم اما کنارت هستم. بچه با تمام وجود فریاد میزد. نمیدانم چه قدر گذشت، شاید نیمساعت سخت گذشت. من میدانستم راهش نباید این باشد اما نمیتوانستم به پدری که قدم به قدم بارداری و تولد را کنارم/کنارمان بود بگویم تو کار نداشته باش. بچه گریه میکرد و ذهن من رفته بود بیست سال جلوتر که پدر بخواهد همینطور جلویش بایستد. از طرفی پزشکم یک تک جمله هایی طی ویزیتهای ماهانه گفته بود که ”مثلا یادت باشد بچه قاعدهپذیر است فقط باید طاقت بیاوری. هیچ بچهای نه از گرسنگی یک وعده غذا نخوردن مرده نه از گریه کردن.“ اما سخت بود. همین نیمساعت اولین تجربه سخت ما دو نفر بود. ما دونفر که خواسته بودیم یک نفر دیگر بیاید نفر سوم ما باشد که سه تا باشیم. بیشتر خوش بگذرد نه که بیاید میان ما. یادم نمیآید چهطور شد شاید به ذهنم رسید که نکند شیر بخواهد، که میدانستم نمیخواهد و نمیخواست! اما آغوش میخواست. برای اولینبار اشک ریخته بود، شاکی بود که مگر نمیدانید من دلدرد دارم؟! بغلش کردم سینه را توی دهن نگه داشته بود نمیخورد. غر میزد. نکته این بود که مثل قبل وقت گریه شبانه پس هم نمیزد. پدر سرش را نوازش کرد، حالش بد بود. من بغض داشتم شنیده بودم با بغض به بچه شیر ندهید… همانجا طی یک توافق بدون کلام به اینجا رسیدیم خب بغلی بشود. اصلا مگر آدم چهقدر در زندگی حجمی قدِ آغوشِ خودش دارد که این همه دوستش داشته باشد و از هر لحظه بغل کردنش لذت ببرد؟ اصلا مگر چهقدر طول میکشد این دوره؟ بچه از گریه کردن نمیمیرد اما هیچ پدر و مادری هم ثبت نشده از بغل کردن بچه دچار مشکل لاعلاج شده باشند. اصلا درست است که بچه باید نظم داشته باشد اما مگر اینجا پادگان است؟ هنوز یک ماهش هم نشده!
بعدترها همانطور که مادرم پیشبینی میکرد و وبسایتهای مختلف نوشته بودند دل درد شبانه بعد 6 هفته یا همان چهل روز خودمان به پایان رسید. بچه بغلی نشد اما ما به بغل کردنش عادت کردیم. درستتر این است که به بغل کردن هم عادت کردیم هنوز هم. اما ما یاد گرفتیم که هر کداممان در لحظه فکر میکند دارد درستترین کار ممکن را انجام میدهد. بهترین تصمیم را میگیرد. عمر و قدمت پدرانگی و مادرانگی ما اندازه هم است. به هم کمک کنیم حتما با هم یاد میگیریم.