آموزش کتابخوانی به شیوه ابداعی

آناهیتا ظلطاعت //
بچهدار شدن برای من مقوله ویژهای بود. آنقدر که میترسیدم نزدیکش بشوم و تا جایی که میشد به تعویق انداختمش. ذات کمالگرایم مثل همیشه تشخیصش این بود که خیلی مانده تا مناسب مادرانگی باشم…
چهجور مادرانگی؟ کدام الگو؟ کدام شیوه؟ نمیدانستم. اینقدر میدانستم که میخواهم خوش بگذرد به بچهای که میآید نفر سوم خانه باشد؛ یکی از خودمان، پایه زندگی به همین سیاق مندرآوردی. در عمل شاید خیلی چیزها مطابق پیشبینی پیش نرود، از اینجا بگیر که همان قدم اول بعد از سالها وسواس در کنترل جمعیت برای ایجاد و تاسیس نفر سوم ممکن است صرف اراده شخص تو کافی نباشد، جنسش آنی که قرار بود و آمادهاش بودی نباشد و…! اما یک رازی به شما بگویم: اگر در سند چشماندازتان اولویت این نفر سوم که هندوانه سربسته است تعریف مشخصی داشته باشد راه خودش را نشانتان میدهد.
به محض تمامشدن ۳ ماهه اول و پایان تهوعی که نمیدانم چرا اسمش صبحگاهی است (چون همیشه هست) شروع میکنم. به فروشگاه کانون پرورش فکری سر میزنم و چندتایی از کتابهای نوجوانیام را پیدا میکنم. برای بار هزارم میخوانمشان. گاهی دستم را میگیرم به شکمم با صدای بلند و شمرده میخوانم، کودک سرباز دریا، مادر، پولینا چشم و چراغ کوهپایه، کلاس پرنده. «شاپرکخانوم» را گوش میکنم. «حسن و خانوم حنا» را میبینم. نمیدانم واقعا اینطوری است یا من دلم میخواهد اینطور فکر کنم. وقتی چنگ سحرآمیز را میخوانم توی دلم یک طور دیگری وول میزند، نتیجه میگیرم پس واقعا میشنود، فهمیدهام پسر است. یکبار دیگر کلاس پرنده را که پسرانه است با صدای بلند میخوانم. پدرش هر شب یک قصه ۱۰ جملهای را برایش قبل از خواب تعریف میکند. آن قصه تقریبا هفت ماه هر شب تکرار شد، میخواهیم بچهمان حتما کتابخوان شود. من در این خیالپردازی قدری پیش میروم، روایت را بفهمد خدا را چه دیدی شاید دلش خواست خودش یک روزی روایت خودش را داشته باشد. از تصویر بچهای که بنویسد یک روزی قند توی دلم آب میشود.
***
کوچک است هنوز. شاید ۴-۳ ساله. ناگهان به خودم میآیم. ای بابا برایش آنقدری که لازم است کتاب نخواندهایم چرا؟ شروع میکنیم، کمحوصلهتر از آنی هستم که فکر میکردم، با نیکولا کوچولو شروع میکنم و با آستریکس اوبلیکس ادامه میدهم. پدرش با تنتن وارد میشود، پسرک شیفته کاپیتان هادوک شده. حوصله لکلکها بر بام را ندارد، هنوز مدرسه نمیرود که خواندن هریپاتر را شروع میکنم، کلاس اول تمام شده نیمه جلد دوم هریپاتریم. روان نمیخواند و کماکان با من چانه میزند وسط کارهایم اندازه خواندن دستکم ۲ فصل برایش فرصتی در نظر بگیرم. پدرش چندتایی کتاب از میان کتابهای بچگی خودش جدا میکند و برایش توضیح میدهد اینها برای سواد یک کلاس اولی مناسب است. با بیمیلی شروع میکند و در انتها دلزده و وارفته آن را کنار میگذارد. به نظرش بینمک است. با هریپاتر میآید سراغم. میخواهد بداند تام ریدل چه ربطی به حفره اسرار دارد. یکهو به خودمان آمدیم دیدیم چیزهایی که برایش خواندیم یا خندهدار بودند یا پر از هیجاناند، شوخیداستانها جذبش میکند و به هیچ عنوان چیزهایی که سواد کلاس اولیاش از پسش برمیآید جذبش نمیکند.
***
کماکان برایش کتاب میخوانیم. آخر کلاس دوم است. کتاب اول از جلد چهارم هریپاتریم. تلاش میکند خودش بخواند. کند است. باز دست به دامن من میشود. یکدفعه جذب کمیکاستریپی در یک مجله هفتگی کودکان میشود. تمام تابستان شبها میخواندشان. همه شمارههایی که جمع کرده دم دست صبح به صبح چندتایی زیر بالشش پیدا میکنم.
اول کلاس سوم متوجه میشوم روخوانیاش سرعت و روانی چشمگیری پیدا کرده است. یک روز صبح زیر بالشش یک جلد آستریکس پیدا میکنم. ۲ روز بعد یک جلد متفاوت، ذوق میکنم پس آن را تمام کرده. کتاب از زیر بالش در آمده رسیده به سر سفره. حتی توی توالت. آستریکسها را تمام کرده تنتنها را شروع میکند. گاهی میآید توی آشپزخانه یک بخش را برای من میخواند. قاهقاه میخندد و میرود. به پدرش میگویم فقط کمیکاستریپ میخواند. پدرش میگوید صبر کن. نمیتواند خوشیاش را پنهان کند. خاطرات طنز پسرانه در کتابی دیگر جذبش میکند. یک جلدش را صبحها با خودش میبرد مدرسه. عصر کتاب را تمام کرده. فکر میکنم جدای وقت بیکاری توی جامیز هم یواشکی خوانده است. توی دلم ذوق میکنم بابت این قانونشکنی. نمیدانم چطور وقت توضیح دادن اینکه کار درستی نیست، نخندم.
***
حالا همش میخواند. گاهی صبحها به زور بیدار میشود. نمیدانم تا کی سر جایش یواشکی میخوانده. به پدرش میگویم چیزی که میخواند باید یک رگه شوخی و شیطنت داشته باشد. پدرش هنوز مرا به صبر دعوت میکند. هریپاترخواندنمان در میانه کتاب چهارم متوقف شده است. پسرک وقت ندارد. تازگی شروع کرده یادداشت روزانه مینویسد.