جنگلهای سوئد، کلاس آموزش درس مهارتهای زندگی
ماهان قائدی//
من پانزده سالهام و چند ماهیاست که همراه پدر، مادر و برادرم برای فرصت مطالعاتی پدرم (که درباره آموزش و پرورش تحقیق میکند) در سوئد هستیم و من باید اینجا مدرسه بروم. ایران که بودیم کلاس نهم بودم. من عضو تیم فوتبال استقلال غرب کرج بودم و اینجا هم کلاس نهم هستم و فوتبال بازی میکنم. هیچ چیزی را اندازه فوتبال دوست ندارم اما چیزهای جالبی در مدرسه جدیدم هستند که دوستشان دارم؛ مثلا ساختن خانه درختی در جنگل. با پدرم در این باره صحبت کردیم و بعد صحبتها را نوشتم:
یک جنگلی بود به نام فارشنا. اول صبح رفتیم آنجا. از قبل به ما اعلام کرده بودند که آنجا خانمی است که مسوول آن بخش از جنگل است. یک سری وسایل را از آنها تحویل گرفتیم، چاقو، طناب… که با آنها بتوانیم خانه درختی بسازیم. کمی پیادهروی کردیم تا به یک خانه درختی کوچکی رسیدیم و در آن اطراق کردیم. خانم مسوول جنگل آمد و به سوئدی چیزهایی گفت که من متوجه نشدم. ولی به نظر میرسید که دارد در باره نکات ایمنی و نحوه استفاده از وسایل توضیح میدهد و اینکه مثلا چگونه از چاقو استفاده کنیم که زخمی نشویم. آن خانم خیلی ما را تحویل گرفت و خوش و بش کرد و برای من جداگانه به انگلیسی توضیح داد و خیلی به من توجه کرد. بعد به چهار گروه تقسیم شدیم و به جنگل فرستاده شدیم.
پدر: هر گروه باید چکار میکرد؟
همه کارهای گروهها شبیه هم بود؛ آنها باید خانه میساختند. ابتدا باید جایی پیدا میکردیم که برای خانه درختی مناسب باشد، چند تا درخت کنار هم باشد که بشود خانه درختی ساخت و کنارش یک فضای باز داشته باشد که بشود آتش درست کرد که دود از آنجا خارج شود و به آب هم نزدیک باشد.
پدر: چرا باید آتش درست میکردید؟
این البته بایدی نبود. این برای این بود که اگر به جنگل رفتید تجربه آتش درست کردن در مکان مناسب را داشته باشید. بعد هر گروه شروع کرد به درست کردن خانه درختی خودش. در گروه ما دونفر مسوول آوردن چوبها شدند و بقیه آنها را مرتب کرده و به هم میبستند.
پدر: با چوبها چهکار میکردید؟ چوبها به چه اندازههایی بودند؟ آیا خیلی بزرگ بودند؟
چوب اصلی که قرار بود برای سقف استفاده شود، حدود دو متر و نیم بود که حدود یک متر و نیم از زمین فاصله داشت خیلی هم کلفت و محکم بود.
پدر: چوبها را جمع میکردید یا از درختها میبُریدید؟
قبلا جایی به ما نشان داده بودند که در آنجا درختهای پیر را جمع کرده و با اره آنها را قطعه قطعه کرده بودند. انگار آنها را برای مدرسه و گروههایی که ار مدرسه میآمدند، آماده کرده بودند. اما گاهی اوقات هم به یکسری چوب احتیاج داشتیم که از قبل وجود نداشتند. در هر گروه دو نفر هم بودند که اره داشتند و کار با آن را بلد بودند و تراشکاری و کار با چوب را انجام میدادند. آنها چوبهایی به اندازه مورد نیاز را میبریدند و میآوردند. یکنفر دیگر در گروه هم وظیفهاش آوردن برگهایی شبیه کاج بود برای سقف. این برگها جلوی نفوذ آب به داخل خانه را میگرفتند. وقتی کار خانهسازی تمام شد، رفتیم کمی دورتر حدود 200 متر در عمق جنگلی بزرگتر و بلوبری و چیزی دیگر شبیه آن که قرمز رنگ بود را چیدیم. قرار بود با آنها مربا و چای درست کنیم. بعد که اینها را چیدیم با یک ون از مدرسه برای ما نهار آوردند، نهار بسیار خوشمزهای بود.
پدر: چای بلوبری را چگونه درست کردید؟
ماهان: حالا صبر کن! میرسیم به آنجا. بعد که غذا را خوردیم، دو کوره آتش درست شده بود که همه گروهها میتوانستند از آنها استفاده کنند. سه نفر مشغول درست کردن خمیر و پختن نان شدند. دونفر هم مسوول پختن مربا و آماده کردن چای شدند. برای ساختن مربای بلوبری ابتدا در یک کاسه و با یک قاشق مقداری شکر روی بلوبریها میریختیم و آنرا با شکر هم میزدیم. کمی پودر وانیل میریختیم و دوباره هم میزدیم. یک نوع چراغ نفتی کوچک داشتیم که انگار مخصوص پخت مربا بود، آنرا روشن کردیم و مربا رویش گذاشیم. چراغ تا یک مدت معینی روشن بود، هر موقع شعلهاش خاموش میشد یعنی باید مربا را بر میداشتیم. برای ساختن چای هم حدود 10 دانه بلوبری را در قوری میریختیم و مقدار آب به آن اضافه میکردیم. کمی که آب میجوشید و بلوبریها له میشدند آنرا از روی آتش بر میداشتیم.
پدر: نان را چگونه میپختید؟
تابههایی بود که دستهاش جای فروکردن چوب داشت و چون آتش خیلی حرات داشت باید دستهاش چوب بلندی میبود که دستمان نسوزد. بعد چند قطره روغن ته تابه میریختیم و خمیرهای آماده شده را در آن میگذاشتیم و با دسته بلند آنرا کمی روی آتش نگه میداشتیم و بعد میآوردیم عقب و نان را بر میگرداندیم و دوباره در آتش میبردیم. یک چیزی مربوط به قبل از نهار را فراموش کردم بگویم. گروهها بهطور مجزا در معرض این آموزش قرار گرفتند که اگر روزی در جنگل بودید و کسی صدمه دید یا جاییاش شکست، چطور با باند کار کنیم که فرد صدمهدیده احساس درد نکند و آرامش پیدا کند و اگر کسی اوضاعش خیلی وخیم بود و نمیتوانست راه برود و مجبور بودید که حملش کنید، چطور برانکارد درست کنیم؛ دو چوب میگذاشتیم و بعد یک کاپشن را باید دور آن چوبها میپیچاندیم و گره میزدیم و بعد یکنفر روی آن دراز کشید و دو نفر آن را حمل کردند. خب همین چیزا دیگر… بعد وقتی غذا را درست کردیم از تکتک سرگروهها میپرسیدند که نظرشان در مورد غذا و کل برنامه چیست. و از بقیه اعضا گروه هم میپرسیدند که از کدام بخش برنامه بیشتر خوششان آمده است و دوست دارند چه چیزی به این بخش اضافه شود؟
پدر: آیا دختر و پسر با هم بودید؟
بله.
پدر: چه تمایزی وجود داشت بین دختران و پسران؟ یعنی دخترها و پسرها همه، همه کاری را انجام میدادند؟
جالب اینجا بود گروهی که چهار دختر و یک پسر بودند، خانه بهتری ساخته بودند.
پدر: آیا در کار آشپزی همه مشارکت میکردند؟ مثلا فرقی نمیکرد که دختر یا پسر باشند؟
نه اصلا. بیشتر هم پسرها آشپزی میکردند. معلمها خیلی دخالتی نمیکردند و چیزی نمیگفتند.
پدر: چند معلم همراهتان بودند؟
یک معلم و مسوول جنگل فارشنا که او هم مواظبمان بود. البته بچههای اینجا هم آرامترند، خودشان آگاه بودند و اگر معلم هم نبود خودشان میتوانستند اداره کنند… بعد… همین دیگر… بعد بلوبریها را خوردیم و هر که رفت سمت خانه درختی خودش و چند نفر هم مامور شدند آن دور و برها که آتشها را خاموش کنند و وسایل را تمیز و جمع کنند و آشغالها را جمعآوری کنند و من هم حالا چون خارجی بودم یک چیزی شبیه کاسه به من هدیه دادند که روی آن نوشته بود جنگل فارشنا و در نهایت یک دایره تشکیل دادیم و خانم مسوول آن بخش جنگل آمد و از همه تشکر کرد و پرسید که چی ضعیف بود و چکار کنیم که پیشرفت کنیم؟ تقریبا همه راضی بودند و ما با حالتی دوستانه و صمیمی به سمت شهر برگشتیم.