«ماجراهای ساینا»؛ رمانی فلسفی برای دبستانیها
ماجراهای ساینا، روایت دختری ایرانی است که باید یک راز را در قالب داستانی بعد از یک سفر تفریحی از طرف مدرسه بنویسد. در طول۱۰ فصل این کتاب مهارتهای زبانی و نوشتاری قصه پی گرفته میشود.
زمانیکه ماتیو لیپمنMatthew Lipman 1برنامه فلسفه برای کودکان (P۴C) را تدوین میکرد، برای هر گروه سنی یک رمان فلسفی و راهنمای بهکارگیری مربیها را نیز تالیف نمود. لیپمن همزمان دو هدف را با تدوین برنامه فلسفه برای کودکان در دستور کار داشت، نخست؛ طرح یک برنامه درسی جدید، و دوم؛ آماده کردن معلمان و مربیها برای آموزش فلسفه در این برنامه.
به این ترتیب او برای هر پایه یک رمان فلسفی با تمرکز بر اهداف یازدهگانهاش – شامل: ۱. بهبود توانایی تعقل ۲. پرورش خلاقیت ۳. رشد فردی و میانفردی ۴. پرورش درک اخلاقی .۵ پرورش توانایی مفهومیابی در تجربه ۶. بررسی جایگزینها (شقوق(۷. بررسی بیطرفی ۸. بررسی انعطافپذیری دلایل ارایه شده برای باورها ۹. بررسی جامعیت ۱۰. بررسی موقعیت ۱۱. بررسی روابط جز و کل ـ تالیف نمود.
از این مجموعه، رمان ویژه پایه سوم و چهارم که متمرکز بر مهارتهای زبانی در کنار مفاهیم ارتباطی و تصورات فلسفی انتزاعی مناسب ده و یازده سال مانند علیت، زمان و مکان، عدد، شخص، طبقه و گروه و … است، کتاب «پیکسی» (Pixie) است که راهنمای آن با عنوان «کنکاش به سوی معنی» (Looking for Meaning: Instructional Manual to Accompany Pixie) هم برای مربیها نگاشته شده است و کاملا به مهارت نوشتن در خلال کشف دنیا و مواجهه با «دنیاهای دیگران» میپردازد.
اما از آنجاییکه بافت کلی و روایتهای قصههای لیپمن مبتنی بر تفکر در پارادایم پیدایشی است و بخشهای بسیاری از داستانها و محرکهای او برای کودک ایرانی در پایه سوم و چهارم قابل ادراک نیست، دکتر یحیی قائدی (محقق و مدرس فلسفه برای کودکان در ایران) و سحر سلطانی (دانشجوی دکترای فلسفه و تسهیلگر برنامه) بهعنوان دو تن از دستاندرکاران فلسفه برای کودکان در ایران، به تالیف داستانها و رمان فلسفی برای پایههای مختلف روی آوردهاند که کتاب «ماجراهای ساینا» بهعنوان رمان ویژه پایههای سوم و چهارم و راهنمای آن با عنوان «در جستوجوی معنا» از آن جمله است.
ماجراهای ساینا، روایت دختری ایرانی است که باید یک راز را در قالب داستانی بعد از یک سفر تفریحی از طرف مدرسه بنویسد. در طول ده فصل این کتاب مهارتهای زبانی و نوشتاری مبتنی بر مفاهیمی چون: ۱. اسم واقعی و اسم غیرواقعی .۲شانس و تصادف ۳. آزادی و قانون ۴. روابط فامیلی ۵. بهانه یا دلیل، شوخی یا جدی .۶ آدم آهنیها ۷. روابط زمانی و مکانی و نسبتها ۸. مقیاسها (الگوها، نقشهها، ماکتها) ۹. جعبه راز ۱۰. قصه من، پی گرفته میشود و هر فصل آن دارای راهنمای کاربردی مربی نیز است. تمرکز بر نوشتن بهعنوان مهارتی فکری که باعث یافتن «خودِ شخصی» در دل جهان پیرامون است، از جمله موارد پراهمیت این کتاب در این دوره سنی است.
کتاب ساینا، ترجمه یا بازنویسی از کتاب پیکسی نیست- که البته به فارسی ترجمه و منتشر شده۲ – بلکه اثر مستقلی است برگرفته از مولفههای فرهنگ و حکمت باستانی ایران و نیز مولفههای فرهنگی جامعه کنونی ایران. چنانچه در انتخاب نام کودکان و حتی معلم آنان، تلاش شده این مسایل در نظر گرفته شود. عنوان ساینا (Saina) که شخص اول رمان نیز هست، چهرهای اسطورهای در فرهنگ ایرانی است، پرندهای بزرگ و باشکوه که بر بالای درختی در قله قاف زندگی میکند که بذر همه گیاهان و در واقع میوه همه علوم را در اختیار دارد و نشانه طی طریق و سیر و سلوک و حرکت به سوی خرد و روشنی است.
پرندهای که میتوان حضورش را در ادبیات کهن ایران در آثاری چون شاهنامه فردوسی (بهعنوان پرورشدهنده زال یا عامل رویینتن نمودن اسفندیار)، منطقالطیر عطار، ترجمه رساله الطیر ابنسینا توسط شیخ شهابالدین سهروردی، رساله الطیر احمد غزالی، روضهالفریقین ابوالرجا چاچی، نزهتنامه علایی و… پیگیری نمود. این موجود افسانهای ـ اسطورهای ایرانی چیزی فراتر از دیوها یا پریها بهعنوان پرندهای در جستوجوی خرد محض و اندیشه ناب شناخته میشود؛ همانگونه که عطار در کتاب سفر مرغان خویش هدف سفر پرندگان به کوه قاف، راهنمایی هدهد را رسیدن به سیمرغ و شناخت حقیقت میخواند.
علاوه بر این موارد در فرهنگ اسلامی سیمرغ را رمز جبرییل فرشته مقرب بارگاه الهی دانستهاند. جبرییل نیز داننده اسرار الهی و عامل وحی نبوی است و منزل او در سدرهالمنتهی است. بنابراین «ساینا» عنوانی است مرتبط با سیمرغ در ادبیات و فرهنگ ایرانی و اسلامی، که نمادی است از حرکت به سوی حقیقت و روشنی.
نام چیستا هم که دوست نزدیک ساینا است، برگرفته از چيستا (Čistā) است که چیستا و چیستی در اوستا از مشتقات ریشهcit- به معنی دانستن و دریافتن است. برگردان این واژه در تفسیر پهلوی، فرزانگ به معنی دانش و فرزانگی آمده است و در اوستا هم اسم مجرد و هم به معنی نام ایزد دانش آمده است که نام این ایزدبانو در اوستا بیشتر همراه با نام ایزدبانوی «دین» میīید. پس چیستا ايزدبانوی فرزانگی و دانش در فرهنگ باستانی ایران است که از چيستیها میپرسد و همراه با مهر (Mithra) روشنی میآورد.
نام و شخصیت آقای پرتو هم بیمسما نیست. پرتو معلم تسهیلگری است که به جای انباشتن ذهن کودکان از اطلاعات علمی و عمومی، همچون دوستی که چراغی بر دست دارد گاه و بیگاه بخشی از تاریکیها و جهالتهای دنیای پیرامون را روشن میکند تا کودکان خود به کشف آن اهتمام کنند. به این ترتیب علاوه بر وجه تسمیه نامها شخصیتهای قصه، با روایتهای گوناگونی از کودکان امروز ایران روبهرو میشویم، شگفتی آنها در برابر رنگینکمان، جانداران، رباتها و برنامههای کامپیوتری، بیحوصلگیهای کودکانه، مواجهه با ماکتها و لوگوهای مختلف و…
یکی از فصلهای این کتاب که در کارگاههای آموزش مربیگری برنامه فلسفه برای کودکان اجرا میشود، فصل آخر آن است که بهعنوان یک محرک خوانده شده و از شرکتکنندهها خواسته میشود که داستان شخصی خود را از جهان بنویسند.
برای آشنایی بیشتر خوانندگان با فضای رمان ساینا، این فصل از کتاب در ادامه میآید.
ماجراهای ساینا – بخش دهم
صبح زود وقتی با چیستا میرفتیم مدرسه، از سر خیابون اتوبوس قرمزی رو که قرار بود مارو تا پای کوه ببره، دیدیم، امروز دیگه روز سفر تفریحی ماست و باید حواسمون رو جمع کنیم تا بتونیم یک سفرنامهی پر رمز و راز بنویسیم. به همین خاطر، چیستا هم مثل من هیجانزده است.
وقتی رفتیم داخل حیاط مدرسه، دیدیم که بچهها همه با کولهپشتی و کفش مناسب کوه و قمقمهی آب، آمادهاند. دلم میخواست بدونم هر کسی داره دربارهی چه موضوعی فکر میکنه و میخواد سفرنامهاش را چطور شروع کنه. ساعت هشت آقای پرتو از همه خواست تا سوار بشیم. من و چیستا که روی صندلیهای عقب نشستیم، با هر حرکت اتوبوس میپریدیم هوا و کلی میخندیدیم! اما نیمساعت بعد تقریبا همه حوصلهمون سر رفته بود.
یاسمن بلند گفت: آقای پرتو ما چطور میتونیم یه سفرنامه خیالی بنویسیم، در حالی که تا حالا چیزی ننوشتیم؟ من فکر میکنم از پس این کار برنمیام.
آقای پرتو گفت: حالا که کاری برای انجام دادن نداریم، برای اینکه هم تمرین ساختن سفرنامه کنیم و هم مسیر کوتاهتر به نظر برسه، بیایید شروع کنیم به ساختن چند تا قصه با کمک هم!
صدای ای بابا! نه آقا! نمیتونیم! از اکثر بچهها بلند شد.
آقای پرتو گفت: من از شما یک سوال میپرسم، شما به من کمک کنید، تا برای جواب سوال من قصه بسازیم. فکر کنید اگر بخواید الان عجیبترین داستان زندگیتون را برای بغل دستیتون تعریف کنید چی میگید؟
باز هم بچهها شروع کردند به نقزدن و غرغر کردن که ما داستان مرموز یا باور نکردنی و عجیبی نداریم!
در همین موقع چشمم از شیشه اتوبوس به خورشید زرد رنگ وسط آسمون افتاد که همراه ما در حال حرکت بود، هر جا میرفتیم، اون هم دیده میشد درست مثل آسمون! ما مسافرهای اتوبوسی بودیم که همسفرهایی مثل خورشید و ابرهای آسمون هم همراهمون بودند!
آقای پرتو گفت: خب بچهها، بهتره یکجور بازی دیگه راه بندازیم؛ تصور کنید ما یک همسفر داریم که همین الان اینجا کنار من نشسته!
بچهها اعتراض کردند: اما صندلی کنار شما که خالیه!
آقای پرتو: گفتم تصور کنید این صندلی خالی نیست؛ یکی که همین چند ثانیه پیش به وجود اومده اینجا نشسته و به ما نگاه میکنه، یک مرد، که حرف میزنه و معنی همهی کلمههایی که ما به کار میبریم برای حرف زدن رو میفهمه! اون همین الان به وجود اومده، پس خاطرهای یا تصوری از قبلترها و گذشته نداره!
چیستا پرسید: اسم این آقا چیه؟ حتما اسم داره مگه نه؟
آقای پرتو: بله اسم این آقا «آدم» هستش! سلام کنید!
همه با هم گفتیم: سلام!
آقای پرتو رو کرد به «آدم» و گفت: دوست عزیز، این بچهها «دانشآموزان» من هستند!
بعد گفت: خب بچهها، اگه «آدم» از من بپرسه که شما چیکار میکنید، چه جوابی باید بهش بدم؟
کاوه گفت: ما دانشآموز هستیم، یعنی به دنبال یاد گرفتن «دانش»! از اسممون معلومه!
آقای پرتو گفت: البته این جواب خوبی بود، چون «آدم» معنی لغتها را میفهمه، اما اگر از ما بپرسه که هر کدوم از ماها از کجا اومدیم چی؟ اونوقت کی میتونه عجیبترین داستان ممکن را برای «آدم» تعریف کنه؟
بابک دستش را بلند کرد و در حالی که نوک بینیاش را میخاروند گفت: ما از سرزمینهای دور اومدیم، با غولهای بزرگی نبرد کردیم، از آسمانها گذشتیم تا به زمین رسیدیم، خورشید بر ما تابید و ما کمکم کوچیک شدیم کوچیکتر تا به این اندازهای که الان هستیم رسیدیم. ما حتی با دایناسورها هم جنگ کردیم!
همهی بچهها به داستان خیالی بابک خندیدند! آقای پرتو لبخندی زد و گفت: خوب بود، داستان بعدی را کی میخواد تعریف کنه؟
من دستم رو بلند کردم و گفتم: «آدم» عزیز! ما خیلی خیلی کوچیک بودیم، حتی از ذرههای گردوغباری که از چرخهای ماشینها بلند میشه هم ریزتر بودیم! باد ما رو به سرزمین آفتاب و باران آورد و ما کمکم بزرگ شدیم و هر کدوممون به یک شکلی در اومدیم و مشغول یک کار خاص شدیم تا اینکه تو را ملاقات کردیم!
بابک اعتراض کرد که قرار بود یک داستان خیالی و باور نکردنی بسازیم اما داستان ساینا که مثل واقعیت میمونه!
گفتم: مهم نیست که واقعی باشه یا نه! چون خیلی وقتها مسایل واقعی هم مثل افسانه یا رویا میمونند و باور کردنشون خیلی سخت میشه! من میدونم داستانهای واقعیای وجود دارند که باور کردنی نیستند و این رو ثابت میکنم!
بابک گفت: چطور میتونی ثابت کنی؟
من در جواب گفتم: از «آدم» میپرسیم، اون به ما میگه که داستان تو رو باور میکنه یا داستان من رو!
همه سکوت کردند شاید میخواستند صدای «آدم» را بشنوند! هدی پرسید: آقای پرتو! «آدم» چی میگه؟
آقای پرتو کمی سرش را خم کرد و گفت: میگه داستان ساینا خیلی عجیبتر و باور نکردنیتر از داستان بابک بود!
اتوبوس پای کوه متوقف شد و ما باید پیاده میشدیم، آقای پرتو از ما خواست کولهپشتیهای خودمون را برداریم و بعد از پیاده شدن کنار هم باشیم. هوای بهاری و منظرهی کوه واقعا عالی بود. چقدر کوه بلند و بزرگه؛ روی قلههاش هنوز برف زمستانی نشسته و آب نشده بودند. دوست داشتم میتونستم تا اون بالا بالا برم؛ یعنی چند نفر تونستند تا بالاترین نقطهی این کوه برند؟ اصلا این کوه یادش میمونه چند نفر اومدند و ازش بالا رفتند؟
بوتههای خودروی گیاه اینجا و اونجا دیده میشد، دخترها دوست داشتند گلها را بچینند و دسته کنند و این باعث میشد که از بقیه عقب بیفتند. این بود که آقای پرتو تذکر داد که حواسمون جمع باشه و بازیگوشی نکنیم!
در حالی که مسیر اصلی بالا رفتن از کوه را آغاز میکردیم، پیرمرد خمیدهای رو دیدیم که به سختی میتونست راست بایسته، اما با عصایی که تو دستش داشت آروم آروم از کوه بالا میرفت. همهی بچهها با تعجب به پیرمرد نگاه میکردند؛ چیستا آروم تو گوشم زمزمه کرد: یعنی میتونه بالا بره؟ نمیترسه از خطر افتادن؟ تنهاست، اگر مشکلی براش پیش بیاد چی؟
آقای پرتو به جای من به چیستا جواب داد: نگران نباش! این پیرمرد «مرد کوهه». از جوونیاش این مسیرو هر هفته بالا رفته و اینجارو مثل کف دستش میشناسه، با خطرها آشناست، الانشو نبین که پیر و تا خورده شده، بازم بخشی از مسیر رو تنها میره و به تنهایی بر میگرده.
وقتی از کنار پیرمرد رد میشدیم، یکی یکی بهش «خسته نباشید» گفتیم، اون هم ایستاد و عرق پیشونیاش رو پاک کرد و با لبخند مهربونی گفت: شماها رو که دیدم خستگیام در رفت؛ مگه میشه کسی این همه گل بهاری ببینه و خسته باشه باز؟
توی مسیر به چند تا درخت رسیدیم که کنارشون کلی چوب خشک ریخته بود. بعضی بچهها شروع کردند دنبال چوبی گشتن تا بهعنوان عصای کوهنوردی ازش استفاده کنند. جالبه که برای بالا رفتن از مسیرهای سخت، چه بچه باشیم چه پیر، بهتره که از عصا استفاده کنیم!
همینطور که از کوه بالا میرفتیم و آواز میخوندیم، یهو صبا جیغ کشید. همه به اون نگاه کردیم که از همه جلوتر بود و با ترس گفت: مارمولک! پسرها زدند زیر خنده!
رضا گفت: بچهها نگاه کنید که چطور چارچنگولی از تخته سنگ میاد پایین، کلی هوای خودشو داره که لیز نخوره بیفته! مارمولکها هم جوندوستند و مراقبند که اتفاق بدی براشون نیافته مثل ما آدمها!
کاوه گفت: همه دوست دارند سالم و زنده باشند آدم و حیوون نداره!
یاسمن با دست به ملخی که روی یک کنده درخت نشسته بود اشاره کرد و گفت: اینو ببینید چه زشته!
سامان خواست با چوبش ملخ رو از کنده درخت هل بده پایین، که ملخ شروع به جهیدن کرد؛ بعضی از بچهها جیغ کشیدند، اما وقتی به بالهای زرد درخشانش زیر نور خورشید نگاه کردیم همه با هم گفتیم: وای چه بالهای قشنگی داره!
آرش کمی از قمقمهاش آب خورد و گفت: بالاخره ملخه زشته یا خوشگله؟
آقای پرتو به چند تا ملخ دیگه با بالهای بنفش و نارنجی که زیر نور خورشید برق میزدند اشاره کرد و گفت: تصمیم با خودتونه!
میترا گفت: آقا خسته شدیم کی میرسیم؟
سامان گفت: تازه اول راهیم شما دخترها چقدر زود خسته میشید!
من اعتراض کردم که شاید میترا سرما خورده و حالش خیلی خوب نباشه، تو نمیتونی به خاطر خستگیِ اون بگی همه دخترها زود خسته میشن!
آقای پرتو که شیشه عینکش رو فوت میکرد گفت: یک مقدار بالاتر میرسیم به چشمه آب؛ همونجا برای ناهار و استراحت میمونیم و بعد بر میگردیم پایین.
آقای پرتو که پشت سر ما راه میاومد و مراقب بچهها بود، از کنار بوتههای سبزی که در مسیر بود چند تا ساقه و برگ و جوانه چید. هدی پرسید: اینها چی هستند؟
آقای پرتو گفت: ریواس.
هستی در حالی که لبهاشو جمع میکرد گفت: من خورشت ریواس دوست ندارم!
بچهها همه زدند زیر خنده!
آقای پرتو گفت: به جای گشنگی و فکر کردن به خورشت و غذا به این فکر کنیم که الان روی کوه البرز قدم میزنیم، این کوه برای ایرانیهای قدیم خیلی مهم بوده، اونرو اولین کوهی که آفریده شد و مرکز دنیا میدونستند. این کوه که الان زیر پای ماست قصه و سفرنامههای زیادی رو ساخته، همین ریواس رو ببینید که تو دستهای منه!
آرش در حالی که رو تخته سنگی نشسته بود و بند کفشش رو باز میکرد تا ریگی که توش رفته بود رو در بیاره گفت: یعنی این شاخههای ریواس هم قصههای عجیب و غریب خودشون رو دارند!
آقای پرتو گفت: البته. یادتون هست که قصهی آفرینش آدم و حوا رو براتون تعریف کردم؟ این قصه مال قرآن و بقیه کتابهای مقدس و آسمانیه، در قرآن نقل شده که خداوند آدم و حوا رو آفرید و آنها در بهشت زندگی میکردند تا اینکه شیطان اونها رو فریب داد، از بهشت به زمین رانده شدند، و اینطوری بقیه آدمها به وجود آمدند. اما در قصههای خیلی قدیمی که مربوط به سالها پیشه، داستانهای دیگهای هم هست که دربارهی به وجود آمدن اولین آدمها روی زمین حرف میزنه!
من گفتم: یه چیزی مثل قصه به وجود آمدن آقای «آدم» توی اتوبوس!
چیستا گفت: آقای پرتو نگفتید قصه ریواس چیه و چه ربطی به ما آدمها داره؟
آقای پرتو گفت: ایرانیهای قدیم معتقد بودند که مرد و زن اولیه که اسمشون «مشی» و «مشیانه» بوده، از گیاه ریواس روییدهان! شاید به خاطر اینکه ریواس تنها گیاهی که شاخههاش متقارنند و دقیقاً شبیه به هم جوانه میزنند و رشد میکنند. یا شاید چون در قدیم بیشتر در بهار و روی کوه البرز رشد میکردند. نمیدونم، اما مهم اینه که همیشه آدمها به این فکر میکنند که از کجا اومدند و برای جواب به این سوال داستان شگفتانگیزی رو تعریف میکنند.
روزبه: برای همین ما هم فردا عصر باید به مدرسه بیاییم و سفرنامه و داستان خودمون دربارهی امروز رو بنویسیم و بخونیم؟
آقای پرتو: این دلیل خوبی میتونه باشه! بله.
خوب من تقریباً میدونستم که میخوام درباره چی بنویسم و از چه چیزها و کجای سفرم حرف بزنم.
وقتی کنار چشمه که از دل کوه میجوشید رسیدیم؛ همونجا نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن، بعضیها از سختی راه حرف میزدند و اینکه کاش به جای کوهنوردی به باغ وحش یا شهر بازی یا سینما میرفتیم! بعضیها هم مشغول خوردن خوراکی یا نوشیدن آب شدند، بعضی از بچهها دوست داشتند بدونند که آب چشمه تمیزه و میتونند قمقمههاشون رو پر کنند. بعضیها هم مدام غر میزدند که چیزی برای نوشتن یه داستان مرموز پیدا نکردند!
من هم نگاه به بقیه میکردم و هم فکر به داستان خودم؛ داستانی که قراره تا فردا مثل راز باقی بمونه! یادمه کوچیکتر که بودم، یه بار پدرم برای من و سام، قصهی سفر پرندههایی رو تعریف کرد که برای رسیدن به حقیقت و سوال از سیمرغ از کوه قاف بالا رفتند. سفرشون خیلی سخت و طاقتفرسا بود و خیلیها جا موندند. سرِ آخر فقط سی تا از اون پرندهها به چشمهی آب حیات رسیدند و تونستند از آب بنوشند و تصویرشون رو توی آب ببینند. سفر امروز ما به کوه منو یاد این قصهی قدیمی انداخت. چقدر خوشحالم که من هم میتونم قصهی خودم از این سفر رو بنویسم و برای بقیه تعریف کنم. بعد از ناهار و استراحت شروع کردیم به پایین اومدن، تقریبا همه ساکت بودند و انگار داشتند به امروز فکر میکردند. کولهپشتیها سبکتر شده بود، صبا پیشنهاد کرد تا اونجا که میتونیم زبالههای توی مسیر رو جمع کنیم و با خودمون پایین ببریم و بریزیم توی سطل زباله. اکثر بچهها موافقت کردند و با همهی خستگی راه هر کدوم یک کیسه نایلونی کوچیک پر از پوست شکلات و بطری آب معدنی و… هم همراه خودمون پایین آوردیم.
حالا شب شده، با اینکه امروز خیلی خسته شدم، اما از پشت پنجره ماه رو تماشا میکنم. هنوز برای خوابیدن زوده و دلم میخواد سفرنامهی پر رمز و رازم رو تموم کنم. دلم میخواد از اتوبوس قرمزی که میتونست پرواز کنه و از رنگینکمان بگذره و به سرزمین آیینهها بره، بنویسم. سرزمینی که پر از تصویرهای عجیب و تو در تو باشه، سرزمین رنگهای جادویی و رویاهای مختلف…
پی نوشتها:
.[۱] فیلسوف آمریکایی و بنیانگذار فلسفه برای کودکان است. او دکترای فلسفه را در سال ۱۹۵۴ از گروه فلسفه دانشگاه کلمبیا گرفت. هجده سال در همین دانشگاه، فلسفه تدریس میکرد، سپس به دانشگاه دولتی مونتکلیر رفت و در آنجا پژوهشگاه توسعه و پیشبرد فلسفه برای کودکان را تأسیس کرد. برنامه او یعنی «فلسفه برای کودکان» جایزه سال ۲۰۰۱ انجمن فلسفی آمریکا را به خود اختصاص داد.
[۲]– پیکسی: داستانی فلسفی برای کودکان مقطع ابتدایی، ماتیو لیپمن، ترجمه یحیی قائدی و اسفندیار تیموری، انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران ۱۳۹۲.
کتاب راهنمای کاربردی مربیان پیکسی هم با عنوان «کنکاش به سوی معنا» در آستانه انتشار است.
***