ریچارد لینکلیتر٬ خالق فیلم پسربچگی٬ از کودکی خود میگوید
ریچارد لینکلیتر لباس مراسم دیشب، مراسم جوایز بهترین فیلم مستقل بریتانیا، را بهتن دارد که آنجا جایزه بهترین فیلم در بخش بینالمللی را برده بود. حتی جای تاخوردگی پیراهنش هم معلوم هست که نشان میدهد هنوز نو و اتونخورده است! البته او به این موضوع اهمیتی نمیدهد. بهنظر آدم خوشمشربی میآید، مثل همه تگزاسیها، و این روحیهش را در تمام کارهایش، علیرغم فیلمنامه مقتدرشان، میتوان حس کرد؛ از زمان شهرت گرفتنش با اسلکر تا سهگانه قبل از، برنی و مدرسه راک. (دو هفته پیش هم فیلم جدیدش را تمام کرد، درباره همین حرف میزنم، شبهدنبالهای برای فیلم گیج و مبهوت.)
در کل لینکلیتر باید تعداد بیشتری پیراهن مردانه شیک و مجلسی بگیرد! برای اولینبار در زندگی حرفهایاش در حال درو کردن جوایز متعدد برای فیلم پسربچگی است؛ فیلمی فوقالعاده راجع به بزرگ شدن یک پسر که در طول دوازده سال فیلمبرداری شده و نامزد بهترین فیلم و بهترین کارگردانی برای اسکار و چند جایزه دیگر نیز بود.
بردن اینهمه جایزه چه حسی داره؟
فوقالعادهس. تا اینجا گذشت زمان بهنفع پسربچگی بوده. بعضی وقتها شما وقتتون رو پای فیلمی میذارید که بعدش از خودتون میپرسید: «حالا اصلا این چیچی بود؟ از ظاهر قصه خوشم اومد، اما فیلم پیچیدگی و عمق لازم رو نداشت.» نزدیک مراسم اسکار اینجور بحث و گفتگوها برای من خیلی خوشاینده.
اگه چیزی مثل این فیلم، که عمق معنایی داره، نتونه جذابیت اولیه و روند محبوبیت خودش رو در طول سال حفظ کنه، خیلی حیفه.
بیشترش مدیون اینه که این فیلم با استقبال عمومی مواجه شد. قبلا هم فیلمهایی ساخته بودم که خیلیها پسندیده بودن، ولی توجه خاصی بهش نشون نمیدادن، چون ظاهرا از نظر تجاری نمیتونستن موفقیتی کسب کنن و با استقبال عمومی روبهرو نمیشدن.
مثل فیلم پیش از نیمه شب؟ همه عاشق این فیلم بودن، ولی این فیلم فقط نامزد یه اسکار برای نمایشنامه اقتباسی شد.
قوانین نانوشتهای وجود داره که درواقع از فرهنگ ما نشات گرفته. سال گذشته فیلمهای جاذبه، دوازده سال بردگی و پیش از نیمهشب سه فیلم برتر سال از دیدگاه منتقدها بودن. فرق این فیلمها چی بود؟ کدومشون کاملا از صحنه محو شد، درحالیکه میتونست نامزد بهترین فیلم باشه؟
درواقع همهچی وابسته به موفقیت تجاریه؟
صددرصد. برای جهش از رتبه فیلمساز مستقل تا کار کردن با کلهگندههای این صنعت (موفقیت تجاری)، دروازهای هست که باید ازش عبور کرد و شاید هم تنها شرط این جهش باشه. سینما، برخلاف کتاب، رسانه عامهپسند پرطرفداریه؛ درواقع جوایز٬ بخشی از فرایند بازاریابی فیلمها محسوب میشن.
بازیگرا گفتهن اینکه مجبور نبودن بیش از یک دهه نگران انتقادات باشن، تجربه خوشایند و احساس آزادی خاصی بهشون داده.
آره. درست مثل این بود که فیلم نمیساختیم. کسی توقعی ازمون نداشت و هیچ شخص یا کمپانی بازاریابی و توزیعی در کار نبود. خیلی از فیلمها همزمان با فیلمبرداری کار بازاریابی رو هم شروع میکنن. ما این کار رو در سکوت خبری انجام دادیم. بهنظر میاومد کسی نمیفهمه داریم چی کار میکنیم یا اهمیت نمیده. چرا باید اهمیت میدادن؟ کار ما خیلی دور از دسترس و غیرقابل درک بود؛ مثل ساختن مجسمهای از زمان بود.
حتما نسبت به ایده اولیهتون خیلی اطمینان و اعتماد بهنفس داشتین.
بله. من حاضر بودم تمام دار و ندارم رو روی این ایده بذارم که مجموعهای از این لحظات صمیمی در کنار هم در نهایت معنا و مفهوم خاصی رو میرسونه. گاهی دچار شک و تردید لحظهای و موقت میشدم. همینقدر کافیه؟ بهتر نیست قصه بزرگتری تعریف کنم؟ بهتر نیست کسی در طول داستان سرطان بگیره؟ میخواستم فیلم حسی شبیه خاطره القا کنه. نمیخواستم در تله داستانی (مصنوعی یا از پیش طراحیشده) بیفتم که حس دراماتیک مضحکی ایجاد میکنه. هر دخلوتصرف مولف شما رو از واقعیت دور میکنه. ما برای نشون دادن گذر سالها از کلمات استفاده نکردیم. زندگی در جریانه و من قصد داشتم این احساس در جریان بودن زمان و گذشت زمان رو بهتصویر بکشم.
با وجود این، تماشاگرای امروزی طوری شرطی شدهن که نهایتا دنبال فیلمهای معنادارن.
خب اینجور تماشاچیها خیلی راضیکنندهن، ولی اینجا کاربردی ندارن. اطمینان دارم با تماشای فیلم یهجور حس همذاتپنداری بهوجود میآد که ناخودآگاهه و نمیشه توضیحش داد. چرا به این آدمها اهمیت میدم؟ چون احساس میکنم اونا رو میشناسم و درک میکنم. این جور آدمها بهنظر آسیبپذیرن و این همون اصل قدرت رسانه (سینما) است. اینجور افراد آدمهای غیرعادی و خارقالعادهای نیستن و احتمالا از لحاظ آماری هم جزو نرمالهای جامعه محسوب میشن. خانوادههایی با دو تا فرزند که پدر و مادر طلاق گرفتهن خیلی زیادن. از نظر اقتصادی-اجتماعی اونها شبیه خیلی از افرادیان که اغلب در فیلمها بهنمایش گذاشته نمیشن. معمولا آدمهای تو فیلمها یا خیلی پولدارن، که پول اصلا براشون مسالهای نیست، یا واقعا فقیرن که پول براشون مهمه و میشه محور اصلی داستان.
و بهنظر شما بسیاری از افرادی که در حوزه فیلمسازی کار میکنن قدر میزان قدرت و نفوذ این صنعت رو نمیدونن؟
مدیرها ازم میپرسن فاکتورهای تعیینکننده روند فیلم چیه. مثلا اگه سگ شخصیت اصلی بمیره، یعنی به شخص اون اهمیت دادهیم. من فیلمهایی رو دوست دارم که شما رو به دنیای آدمهای دیگه میبرن و میتونن مسحورکننده باشن. هیچکاک شما رو به دنیای ذهن یه روانی میبره و شما بهش توجه و اهمیت نشون میدین. نحوه گفتن داستان، بهخصوص تو فیلم، قدرتمند و تاثیرگذاره. ما نسبت به خیلی چیزها صرفا آگاهی روشنفکرانه داریم، اما انسانها بر اساس قصهگویی زندگی میکنن و مصداق اولیه این موضوع هم خودمونیم؛ درواقع همه ما قصههایی بهروایت خودمونیم. در مواجهه با زندگی دیگران هم همینطوریم. رمان کلبه عمو تم موجب شد برای اولین بار آمریکاییهای سفیدپوست با سیاهان احساس همدلی بکنن. حتی اگه لزوما مخالف بردهداری نباشین، روند این داستان خاص جوریه که شما در نهایت از آزاد شدن اون برده حمایت میکنین.
این فیلم پسربچگی نامیده شده، نه بچگی. آیا این برای نشون دادن روند مرد شدنه؟
فیلم ممکن بود مادرانگی یا سرپرست بودن یا حتی، در بخش اول، دختربچگی نام بگیره، ولی در نهایت داستان از منظر اون پسر روایت شده. کمکم متوجه میشین که نقش خواهر بزرگتر و والدین کمرنگتر میشه. من به اتان [بازیگر نقش پدر] گفته بودم: «نه! واقعا لازم نیست ازت فیلم بگیریم. از طریق اسکایپ توی فیلم خواهی بود»، درست مثل والدین واقعی که نقششون ممکنه در حد رسوندن فرزندشون به مهمونی باشه. کمکم نقششون تو زندگی کمتر میشه. کاراکتر میسون، با بزرگ شدنش، داستان خودش رو پیدا میکنه و همزمان با رشدش مسایل زندگی خودش هم بزرگتر و پیچیدهتر میشه. شکست عشقی میخوره و به استقبالش میره؛ به استقبال آدم بزرگ شدن. تا قبل از اون بیشتر اتفاقات حول پدر و مادرش رخ میداد که خیلی از اونها هم پشت پرده بود. هرقدر مسایل بزرگتر باشن، تا مدتها درگیر پیامدهاش خواهید بود. بهعنوان فرزند کوچیک خانواده [لینکلیتر دو خواهر بزرگتر دارد و میسون یکی] آخرین کسی هستین که در جریان وقایع قرار میگیرین و حرفتون خریداری نداره. بچهها بهشدت در برابر محیط پیرامونشون آسیبپذیرن و قدرت کنترل و تاثیرگذاشتن روی محیط رو ندارن.
اما فیلم بچهها رو خیلی سرسخت نشون میده؛ نقل مکان، خانواده از هم پاشیده، پدرخواندههای دائمالخمر، که هیچکدوم از اینها صدمه جبرانناپذیری به پسر وارد نمیکنه.
امیدوارم. انسانها عموما انعطافپذیرن؛ بهخصوص بچهها. من از توانایی کنار اومدن افراد با شرایط شگفتزده میشم. اگه بتونیم صدمات و سو رفتارهای طول زندگیمون رو کنار بذاریم، آدمی میشیم که قرار بوده باشیم… بدترین اتفاقی که برای منسون پیش اومد چی بود؟ پدرخواندهاش الکلی و مریض بود. دنیا همینه. اگه پدرخوانده نباشه، شاید رییس عوضی داشته باشی که احیانا الکلی هم هست و مشکلات دیگهای هم داره. با این مشکل روبهرو میشین و مقابله میکنین. همه ما با آدمهای مختلف تو زندگی سر و کله میزنیم. هر شخصی فکر میکنه اتفاقهای سخت زیادی رو تو زندگی تحمل کرده و پشت سر گذاشته، ولی کیه که تحمل نکرده باشه؟
فکر میکنی مردم در حال حاضر دوست دارن که قربانی فرض بشن؟
آره. «احساس بدی داری؟ دلت میخواد برای مدتی نقش قربانی رو بازی کنی؟ خب میتونی.» منم گاهی اوقات همین کار رو میکنم. یه دوستدختر داشتم که یه بار گفت: «من هر وقت چیزی درباره کودکیت میشنوم، اشکم درمیآد.» با تعجب گفتم: «واقعا؟ من اینطوری از کودکیم تعریف کردهم؟ یه جورایی دوران کودکیم رو دوست دارم.» اگر دنبال مقصر تو زندگی گذشتهتون هستین، بهتره نگاهی هم به درون خودتون بندازین. من از این نظر خوششانس بودم که والدینم باهوش بودن و بهم یاد دادن که عاشق کتاب و هنر باشم، ولی از این نظر که اونها واقعا فقیر بودن، اصلا شانس نیاوردم. احساس قربانی بودن از نظر روحی چیز مثبتی نیست، ولی واقعیتهایی هم در موردش وجود داره. حس تنفر و انتقام یه جورایی انگیزه به حرکت درآوردن جهانه که میشه ردپاش رو توی بیشتر جنگها و بیشتر رهبران سیاسی و… دید. تنفر و خشم ملی و انواع دیگهای از اون وجود داره که در واقع انگیزهدهنده و تداومبخش حرکات شماست.
بعد از ساختن پسربچگی خیالتون راحت شد؟
آره. همه فیلمها همینطورن، ولی این فیلم چیزی فراتر بود. توی هر فیلمی شما داستانی رو پرورش میدین که شدیدا درگیرش شده بودین، ولی اینجا هنوز داستان داره خودشو بهم نشون میده. در حال حاضر نمیتونم جواب خاصی به سوالتون بدم، اما میتونم بگم باعث شد درباره هر چیزی در زندگی بهطرز شگفتانگیزی عمیقتر نگاه کنم: بزرگ شدن، پدر و مادر شدن. در هر فیلمی انگار شما یه مدرک تخصصی در زمینه اصلی داستان فیلم میگیرین؛ ولی این یکی نمیتونست بیشتر از این تاییدکننده زندگی و نشوندهنده ارزشش برای من باشه. مسیر فوقالعادهای برای صرف کردن دوازده سال عمر بود.
ترجمه برای الفبا: محمدرضا بزمآرا