جنگ، مهاجرت و دردهای بدون مرز
گفتوگو با کیوان عبیدی آشتیانی بهبهانه ترجمه رمان ماه بر فراز مانیفست
کتاب ماه بر فراز مانیفست اسمی شاعرانه دارد و با دیدن عکس دختری که روی ریلها راه میرود میشود حدس زد که داستانش خواننده را با خود درگیر میکند. نویسنده را نمیشناختم، اما دانستن اینکه کتاب جایزه نیوبری برده و همچنین اسم مترجم میگفت که کتابی بهیادماندنی است. کیوان عبیدی آشتیانی انتخابهای دقیقی دارد که معلوم است از ارزشهایی مشخص سرچشمه میگیرند؛ ارزشهایی که ماه بر فراز مانیفست هم از آنها بیبهره نیست و ارزشهایی که اغلب کتابهای برنده نیوبری به آنها میپردازند: چیزهایی مثل عشق، خانواده، جنگ و آزادی که هیچوقت کهنه نمیشوند و مرزی نمیشناسند.
این کتاب داستان دختری است که پدرش او را به سفری ناخواسته میفرستد؛ به جایی که خودش در نوجوانی در آنجا زندگی کرده است، شهری به اسم مانیفست که از همان ابتدا به دختر میفهماند که رازهای بسیاری درون خود دارد. این رازها با ساکنان این شهر و اتفاقاتی که به خود دیدهاند گره خوردهاند و در نهایت بهدلیل ناپدید شدن پدر و فرستادن دختر به این شهر میرسد. وندرپول در این رمان از مهاجرانی مینویسد که بهامید کار در معدن به این شهر آمدهاند؛ مردمی با زبانهای گوناگون که حالا در کنار هم به یک خانواده تبدیل شدهاند. به دنیا آمدن و بزرگ شدن بچهها را دیدهاند و به جنگ رفتن و کشته شدن آنها را. این رمان نوجوانهایی را تصویر میکند که هر کدام رازهایی دارند و بهدنبال چیزی میگردند. جستجوهای آبیلین و دوستانش در ابتدای داستان تنها شروعی است برای کشف گذشته و رازهایی که آنها را به این نقطه رسانده.
نویسنده به ما اجازه میدهد صداهای مختلفی در این کتاب بشنویم. از یک سو با روایت اول شخص آبیلین از زمان حال روبهروییم و از سوی دیگر نامههایی قدیمی که او در اتاقش پیدا کرده است. این نامهها از زبان ند گیلن اتفاقات جبهههای جنگ را برای کسی بهنام جینکس تعریف میکند. دوشیزه سادی بخشی دیگر از ماجراهای شهر را برای آبیلین تعریف میکند و صدای آخر داستان از آن روزنامهای قدیمی است که راوی اتفاقات مانیفست در آن مقطع زمانی است. دختر نوجوان این داستان، همانطور که منتظر است پدر برگردد، با کنجکاوی نوجوانانهای، که اوایل به بازی شبیه است، چیزهایی بهیاد مردم میاندازد. او در انتها، همانجایی که برای اولین بار با شهر مواجه شده، یعنی کنار ریلهای قطار، آمدن پدر را انتظار میکشد.
کلر وندرپول با این رمان، که اولین کتاب اوست، توانست در سال ۲۰۱۱ مدال نیوبری را از آن خود کند.
کیوان عبیدی آشتیانی در اول مصاحبه درباره انتخابهایش میگوید: «معمولا کتابهایی را انتخاب میکنم که حضورشان بهنوعی در حوزه ادبیات پررنگ شده است و یکی از ملاکهایم جوایزی هستند که به کتابها تعلق میگیرند، چون بهنظرم نوعی متر است برای اندازهگیری سطح ادبیات در دنیا. و البته این به این معنا نیست که تمام کتابهای جایزهبرده حتما ادبیات ناب هستند.» او قبل از این کتاب هم آثار برگزیده و شایستهای چون بخشنده، پرنیان و پسرک، با کفشهای دیگران راه برو، رقص روی لبه و وقتی به من میرسی را ترجمه کرده است.
***
شادی خوشکار
**
اول که کتاب را خواندید، چه چیزی بیشتر جذبتان کرد؟ اولین برخوردتان چطور بود؟
چند مفهوم اساسی در داستان این کتاب بود که مرا حساس کرد، اول از همه مفهوم هویتیابی که بهنوعی خودش را در قالب مهاجرت نشان میدهد و، همانطور که در داستان میبینید، اهالی مانیفست بیشترشان مهاجرند و به همین ترتیب آبیلین شخصیت اصلی داستان نیز بهنوعی درگیر گونهای از مهاجرت است. نکته دیگری که مرا به داستان حساس کرد مساله جنگ جهانی و رودررو شدن آدمهایی بود که صرفا با یک شور غلیظ ملی-میهنی در قالب سربازها روبروی هم میایستند و برای هم اسلحه میکشند، بدون آنکه فرصتی پیدا کرده باشند تا هویتشان را کشف کنند. سربازها همه جوان میمیرند و بهنظرم ند گیلن قبل از آنکه فرصتی برای هویتیابی پیدا کند در جبهه جنگ جانش را از دست داد، اما مرگ ند نقطه پررنگ داستان بود و شاید نقطه شروع تمام تحولات. ند در نامههایش از جنگ مینویسد، از رودررو شدن با یک سرباز آلمانی، از سربازهای فرانسوی، و از گورهایی که برای آدمها کنده شده و میگوید در آن گورها هیچکس از آدم نمیپرسد اهل کجایی. و یک چیزهایی وجود دارند که جهانی هستند یعنی ارزشهای بشریت هستند مثل صلح، مثل آزادی، مثل عشق، مثل خانواده، مثل محیط زیست و من معتقدم این ارزشها همچنان باید تکرار بشوند و من این فرصت تکرارها را در داستانها پیدا میکنم.
این نگاه جهانی را از زبان خود آبیلین هم میخوانیم؛ مثلا در توصیف مدرسه میگوید که بعضی چیزها جهانی هستند. ولی یکی از انتقادها به کتاب این است که خیلی بومی است.
اگر بومی بودن به این معناست که مثلا در داستان نویسنده اشاراتی به تاریخ امریکا دارد، خیلی قابل قبول نیست، چون این تنها بخشی از داستان است در یک مقطع خاص زمانی با یک راوی روزنامهنگار و در بخشهای دیگر بهنظرم از مرز بومیگری خارج میشود و اگر دقت کنید، شخصیتهای داستان همه امریکایی نیستند و حتی آنجایی که پای امریکاییهای نژادپرست از نوع کوکلسکلانها بهمیان میآید، نویسنده در مقابلشان موضع میگیرد. نویسنده در جایجای کتاب به مهاجرت اشاره میکند و اینکه مهاجر غریبه نیست. داستان مهاجرها هر کدام نشاندهنده نوعی وحدت است. مردم با هم ند را بزرگ میکنند و با هم برایش عزاداری میکنند. طبیعی است که در روزنامه بحثهای میهنی بشود، اما نویسنده با توسل به چند راوی بحث را از بومیگرایی به وحدت میکشاند. من بهعنوان یک مخاطب و با توجه به چند راوی بودن داستان، روایتهای خانم سادی و نامههای ند گیلن را به نوشتههای آن روزنامه محلی ترجیح میدهم.
شاید بخشی از این انتقاد برمیگردد به اینکه ما بهطور مستقیم با بخشی از تاریخ امریکا مواجهیم.
خب اشکالی ندارد، چون نویسنده امریکایی است و این یک داستان ترجمه است و قرار است پلی باشد میان فرهنگها و تاریخها.
خیلی از نوجوانهای ما تاریخمان را بدون سوگیری و بیطرفانه نمیشناسند. در این شرایط ترجمه کتابی که روی تاریخ کشور دیگری تاکید میکند چه جایی دارد؟
کتاب در بخش کوتاهی به تاریخ امریکا نگاه میکند و تمرکز اصلیاش بر هویتیابی است. تمام شخصیتهای داستان امریکایی نیستند؛ بیشتر مهاجرند. مانیفست مثل اتوپیایی است که نژاد و مذهب در آن راهی ندارد. اصولا بشر بدون تاریخ مفهومی ندارد؛ یعنی ما در نقطه صفر نیستیم. فرستادن آبیلین به مانیفست برای این است که نگاه به گذشته داشته باشد و این موضوع مختص امریکا نیست. نگاهی است که بچههای ما هم باید به تاریخشان داشته باشند.
این همان نگاه تشویقی است که میخواستم ببینم این کتاب دارد یا نه. چون فرضیه بومی بودن بعضی کتابها باعث میشود بهشان توجه نشود.
من اصلا کتاب را امریکایی نمیبینم. بهنظرم حرکتی است با نگاه به گذشته اما رو به جلو، بدون آنکه فکر کنیم نویسنده کجایی بوده. متاسفانه ما اول به ملیت و مذهب هنرمند نگاه میکنیم و بعد به اثر هنریاش. نویسنده در یک حرکت ظریف جنگ را از بخش میهنی میکشاند به یک مفهوم بشری. از روزنامه هتی میآید به نامههای ند گیلن. چند راوی بودن کتاب نشاندهنده چند نگاهی بودن داستان است.
درست است. این کتاب خیلی چیزها در خودش دارد و همین باعث شده خیلی طولانی بشود.
داستان اگر جذاب باشد، طولانی نیست. نمیدانم مخاطب چطور برخورد کرده، اما برای من طولانی نبود، چون معما داشت و چند داستان را روایت میکرد. مثل اینکه داشتی سه داستان را همزمان میخواندی. من بیشتر از همه چیز منتظر نامههای ند و داستانهای سادی بودم.
من بیشتر دنبال این بودم که ببینم پدر آبیلین چرا نیست و چرا همه پشت سرش پچپچ میکنند و گاهی حس میکردم چرا نویسنده اینقدر طولش میدهد. واقعا قرار است پدر برنگردد؟
تو بهعنوان مخاطب شاید بهتر از من بتوانی قضاوت کنی. اما بهنظرم زبان داستان آنقدر زیبا بود که میشد بدون مکث تا آخر رفت، و این یعنی نویسنده در نگارش موفق بوده، ارتباط برقرار کرده و خواننده را درگیر کرده است.
اول مصاحبه برایم جالب بود که بهعنوان مهمترین نکته کتاب به هویتیابی اشاره کردید. تصور میکردم به بحث مهاجرت اشاره کنید.
خب هویتیابی و مهاجرت خیلی به هم نزدیکاند. اینکه در مهاجرت در محیطی غریب بتوانی هویت پیدا کنی خیلی مهم است.
میشود گفت یکی از دلایلتان برای ترجمهاش این بوده که در ایران زندگی نمیکنید؟
من خیلی تحت تاثیر مهاجرت بودهام و همچنان هستم، این واقعیت دارد، اما بار کتاب خیلی بیش از این بود. گیدیون آبیلین را درگیر یک مهاجرت اجباری میکند تا شناختش به دنیای اطرافش بیشتر بشود.
مهاجرت را به این دلیل گفتم که در اول کتاب هم بهش اشاره کردید. خیلی وقتها مقدمه کتاب میتواند نشانهگیری خوبی باشد.
جمله اول کتاب همیشه مال دخترم است و البته مهاجرت برایش خیلی سخت بود. حق داری؛ من با آن جمله کمی نشانهگیری کرده بودم و با اینکه فکر میکنم مهاجرت معمولا با هدف فراهم کردن زندگی بهتر صورت میگیرد، واقعا خون مهاجرت همراه با درد در رگها جاری میشود.
یک جایی هم به من گفتید که دیدگاه نویسنده با شما تفاوت دارد. این شاید یکی از مصداقهایش باشد.
راستش من موفق نشدم با نویسنده حرف بزنم، اما بهطور کلی فکر میکنم برداشتهای آدمها به محیطها و شرایط زندگیشان هم بستگی دارد. مسلما من بهعنوان یک ایرانی برداشتم از داستان نمیتواند کاملا منطبق با برداشت یک امریکایی یا مثلا یک افریقایی باشد.
هویت برای یک نوجوان مساله مهمی است. این دختر دارد دنبال چیزی میگردد که همهمان یک وقتی دنبالش گشتهایم. بهنظر شما دختر این کتاب چقدر با دختران نوجوان ما نسبت دارد؟
آبیلین خیلی شجاع بود و دخترهای ما میتوانند از این جسارت و شجاعت خیلی چیزها یاد بگیرند، و خیلی پیگیر بود و برای پیداکردن چیزی که دنبالش بود پشتکار داشت؛ چیزی که دخترهای ما لازم دارند. ببینند چه میخواهند. دنبالش بروند و برایش بجنگند. بهنظرم داستان لایههای پنهان زیادی داشت که لازم نیست پیدایشان کنیم، چون تاثیرش باقی میماند، حتی اگر نتوانیم بیانش کنیم. و اما مساله مهم دیگر در داستان بحث هویتیابی بزرگسالها بود. همانطور که در داستان میبینی، تمام شخصیتهای بزرگسال داستان هم مثل قهرمان داستان، یعنی آبیلین، متحول میشوند و مانیفست شهری میشود با آیندهای درخشان. این داستان فقط مخاطب نوجوان ندارد و برای بزرگسالها هم بهاندازه نوجوانها تاثیرگذار است.
بهترین صحنه این کتاب برای شما کجا بود؟ کجا خیلی هیجانزده یا شاید غمگین شدید؟
معمولا صحنههایی که گریه میکنم برایم بهترین هستند، انگار تمام وجودم و تمام احساساتم درگیر میشوند و لازم است که بدانی همیشه گریهام از ناراحتی نیست و بیشتر وقتها از هیجان زیاد است و زیباییها، زیباییهایی از جنس محبت. صحنههای زیادی در این داستان بودند که بهشدت تحت تاثیرم قرار دادند و برای انتخاب بهترینش شاید این جمله را انتخاب کنم که ند در آخرین نامهاش از جبهه نوشته: «امید از آن کلمههایی شده که تازگیها برای خیلی از ما ناآشناست. بعضیها در مقابلش مقاومت میکنند و بعضیها مثل پتو آن را دور خودشان میپیچند. اما برای من؟ مثل رویا درونم میخزد، رویای خانه…»