«قصه هفت کلاغون» یکی از آثار بسیار درخشانی است که احمد شاملو برای کودکان نوشته است. این کتاب بیش از ٢٠ سال پیش منتشر شد و به‎تازگی نیز نشر چشمه با همان تصویرگری و شکل‎ورنگ دوباره منتشرش کرده است.

«قصه هفت کلاغون» داستان پدر و مادری است که هفت پسر دارند؛ بعد از این هفت پسر صاحب دختری می‌شوند که خیلی کوچک و ریزه‎میزه است و به همین دلیل اسمش را می‌گذارند ریزه.

پدر و مادر ریزه فکر می‌کنند بس که ریزه نحیف است، همین حالا که به دنیا آمده، خدا او را پیش خودش می‌برد. به همین دلیل پدر به پسرانش می‌گوید بروند از لب چشمه آب بیاورند تا ریزه را، قبل از آن‌که خدا ببردش، بشوییم:

«نخیر! این بچه موندنی نیست. اینو خدا داده که بعد همین‌طور پاک و بی‌گناه ببره پیش خودش تا روز قیامت در بهشتو به روی پدر و مادرش وا کنه.

این بود که فکر کردند بهتر است همان دقیقه بچه را بشویند که با تن کثیف به بهشت نرود.»

در ادامه این داستان خواندنی هفت برادر وقتی به لب چشمه می‌روند تا آب بیاورند، آن‌قدر همدیگر را هُل می‌دهند که عین هفت کوزه زمین می‌خورند و خرد می‌شوند و هر تکه سفال به گوشه‌ای می‌افتد. پدر خانواده، که از این تأخیر عصبانی شده، رو به زنش می‌گوید:

«می‌شنوی تو رو به خدا؟ دارن این هفت تا پسر شرم و حیا؟ می‌بینی تو رو به خدا؟ به جایی که جون فدا کنن دس زیر بال ما کنن، مث یه دسته کلاغ به هم افتادن و غارغار می‌کنن. مثلاً لعنتیا کار می‌کنن!»

آن‌وقت از پنجره به بیرون خم شد و از ته دل فریاد زد: «عاقتون کردم که عاق شین، هفت تا کلاغ سیاه شین!»

در همان لحظه مرغ آمین در گذر بود و هفت تا بچه هفت تا کلاغ سیاه شدند: «مرغ آمین در راه بود و آمین گفت. پسرها دور خودشان چرخی زدند و پوست انداختند. پدر از بس خشمناک بود نفهمید چه گفت و چه خواست. همین‌قدر دید که ناگهان از کنار چشمه هفت تا کلاغ به هوا پرکشیدند، سه بار دور رودخانه گشتند، رفتند طرف کوه و از چشم پدر ناپدید شدند.»

ریزه بزرگ و خوشگل می‌شود، اما به همان دلیل که از بچگی به او می‌گفتند ریزه، حالا هم که دختر بزرگی و خوشگلی شده اسم ریزه رویش مانده. او گهگاه با چشم‌های گریان پدر و مادرش روبه‌رو می‌شود و به راز هفت برادرش پی می‌برد. از زنی در راه نشانی هفت برادرش را می‌گیرد که در قله کوه سنگ بلور کلبه دارند. آن‌ها روزها به شکل کلاغ درمی‌آیند و همزمان با غروب آفتاب در قله کوه به شکل اولشان بازمی‌گردند.

مادر ریزه چهارپایه‌ای به او می‌دهد و فکر می‌کند که در میان راه شاید به کارش بیاید. ریزه پاپوشی به پا می‌کند تا از سنگ‌ها سُر نخود؛ سنگ‌های کوهی که ریزه هرچه‌قدر هم محکم آن‌ها را بگیرد، باز هم سُر می‌خورد و می‎افتد زمین. ریزه به دامنه کوه سنگ بلور می‌رسد. با دست‎وپای زخمی و ناخن‌های شکسته از کوه بالا می‌رود تا به کلبه برادرانش می‌رسد. کلیدی را که از زال گرفته توی قفل می‌اندازد و در را باز می‌کند. کلاغ‌هایی که به قامت انسان درآمده‌اند به کلبه برمی‌گردند و متوجه حضور غریبه‌ای در خانه می‌شوند:

«برادر اولی با کنجکاوی دور اتاق را نگاهی کرد و گفت: نون و پنیر و پونه یکی اومده تو خونه. ما که درو بسته بودیم حالا فقط کلونه!
دومی گفت: نون و پنیر و پسته دم تنور نشسته، چارپایه دم در بود نه دم تنور این‌ور بود.
سوم گفت: نون و پنیر و تلخون دس برده تو کماجدون، از بس شتاب داشته درشو به جاش نذاشته!
چهارمی گفت: نون و پنیر تازه گوشه سفره وازه، کلوچه رو می‌بریده ما رو که دیده دویده.
پنجمی گفت: نون و پنیر نخودچی تموم اینا هیچی! نه ریحون و نه تلخون نه سفره نه کماجدون ته کوزه رو ببینین این فیروزه رو ببینین!
ششمی گفت: بخته که تو خونه ماس
خواهرمونه که اینجاس
نشونیشم تو کوزه‌س
انگشتر فیروزه‌س.»

ریزه از شنیدن صدای برادرهایش می‌گوید: «نون و پنیر و کاهو، ریزه کجاس؟ تو تاپو» این را می‌گوید و از تاوه جست می‌زند بیرون. به برادرهایش می‌گوید که تا قبل از طلوع آفتاب باید خودشان را به چشمه کنار خانه‌شان برسانند و جرعه‌ای از آب آن بخورند تا همزمان با طلوع آفتاب دیگر کلاغ نشوند. ریزه راه را بلد است و برادرها را در دل تاریکی و ظلمت به سرچشمه می‌رساند. برادرها به خانه برمی‌گردند و شادی به چشم پدر و مادر می‌نشیند.

کتاب با این جمله‌ها پایان می‌یابد: «خب، دیگر معلوم است که پدر و مادر از دیدن پسرها و دختر کوچولوی خودشان چه‌قدر ذوق کردند و چه‌قدر شاد شدند! اما پدرشان از این‌که با یک خشم بی‌جا آن‌طور باعث دربه‌دری بچه‌ها شده بود تا آخر عمر شرمسار و پشیمان ماند که ماند که ماند…»

کتاب «قصه هفت کلاغون» را نشر چشمه با تصویرگری زیبای ضیاءالدین جاوید، که مربوط به دو دهه پیش است، در شمارگان ٢۵٠٠ نسخه، به قیمت ١٠ هزار تومان، با جلد سخت و در سری کتاب‌های کودکانه بامداد «احمد شاملو» به‎تازگی تجدید چاپ کرده است.

(Visited 98 times, 1 visits today)