دایرههای گم شده
از وبلاگ شادی
یک بازی کارت از مغازه consignment شهر خریده بودم برای بچه که تویش یک مشت کارت هستند با سه سوال روی هر کارت. سوالها راجع به تجربیات، خاطرهها و احساسات است. بچه اسمش را گذاشته “بازی که به حرفت میآره”. چند وقت پیش که داشتیم بازی میکردیم سوالی که بچه باید جواب میداد این بود که از سه چیزی که بیشتر از هر چیزی میترسد حرف بزند. اولیاش را گفت اینکه مامان یا بابایم سکته قلبی بکنند و بمیرند. دومی و سومی را یادم نیست. احتمالا از ترسهای در خور سن بچهها بودند.
تا گفت سکته قلبی یادم افتاد که یکبار هم از من پرسیده بود که چرا پدر من، پدربزرگش، در سن خیلی کم سکته قلبی کرده و مرده. من برایش توضیح داده بودم ولی به علت سوال فکر نکرده بودم. دو سه بار هم گفته بود قلبش درد میکند بعد از کلاس فوتبالش یا بعد از بازیهایی با فعالیت بدنی زیاد. برایش توضیح داده بودیم که قلبش نیست و طبیعی است. وقتی سوال روی کارت را از او پرسیدیم صورتش پر از غم و نگرانی شد. یکهو فهمیدم داستان چی بوده. فهمیدم این همه ترس و نگرانی از کجا آمده. گفتم: به نظر میآد خیلی نگرانی که مامان یا بابا سکته کنند؟ گفت: آره. گفتم: چه چیزی در مورد مرگ مامان یا بابا تو رو بیشتر از همه چیز می ترسونه؟ گفت: که کسی نیست از من نگهداری کنه و بعد هم اینکه دلم براتون تنگ میشه.
برایش گفتم که مامان و بابا فعلا برنامه مردن ندارند. خندید. بعد گفتم ما سالم غذا میخوریم، هوای شهرمان تمیزه، استرس نداریم، ورزش میکنیم و آقای دکتر دائم وضع سلامتیمون رو چک میکنه. برایش توضیح دادم که پدر بزرگش زیاد سیگار میکشید، ورزش نمیکرد و برای چکآپ سالانه پیش دکتر نمیرفت. گفتم که احتمال اینکه مامان و بابا همزمان در سن پایین بمیرند خیلی کم است و اگر یکی از آنها بمیرد آن یکی از او نگهداری میکند.
بچه نظر ما را در مورد مرگ پرسید. راجع به مرگ و باورهای آدمهای مختلف در مورد مرگ حرف زدیم. گفت: به زندگی بعد از مرگ و ماندگاری روح و اینکه روح آدمها دوباره در قالب یک آدم دیگه به زمین برمیگرده تا درسهای بیشتری یاد بگیره و آدم بهتری بشه اعتقاد داره. سال پیش توی کلاسشان بحث مرگ شده بود و معلمشان به زبان ساده باورهای مختلف را برایشان توضیح داده بود. بچه زنگ تفریح با دوستهایش بحث و بررسی کرده و به این نتیجه رسیده که باور بوداییها برایش قابل قبول تر است. ما به او گفتیم خوب است و همینطور که بزرگ میشود بیشتر میخواند و تحقیق میکند و ممکن است نظرش عوض بشو و هیچ اشکالی ندارد که آدم نظرش عوض بشود یا نشود. خلاصه که گفتیم ما خیلی خوششانسایم و خانواده بزرگی داریم. اگر به صورت خیلی غیرمنتظرهای مامان و بابا همزمان بمیرند کسانی خواهند بود که با عشق از تو مواظبت کنند. که بله، دلتنگ خواهی شد و گریه خواهی کرد ولی بعد یادت به اوقات خوشی که داشتی میافتد. برایش یک تصویر در حد سنش از مرگ و اینکه اگر ما بمیریم چی میشود تعریف کردیم. تصویری که تویش همه چیز واضح بود و علیرغم غمانگیز بودن تصویر، تویش احساس امنیت داشت.
چند شب بعد پرسیدم از کجا میدانسته بابابزرگش سکته کرده؟ جواب را میدانستم ولی میخواستم سر حرف را باز کنم. گفت: مامانبزرگ. مامانبزرگ گفت. همهتون خیلی ناراحت شدین مخصوصا که تقریبا بچه بودین. فقط تو بزرگتر بودی مامی. هنوز هم دلت برای بابات تنگ میشه؟ گفتم: آره. هر وقت دلم براش تنگ میشه به خاطرههای خوبی که ازش یادمه فکر میکنم و بعدش میبینم بابابزرگت توی قلبم هنوز زنده است. آدمها اگه توی قلب و خاطره هم زنده باشن انگار که نمردن. بعد هم فکر میکنم چه خوشبخت بودم که نوزده سال بابای به این خوبی داشتم. گفت: آره مثلا بلویی (ماهیاش) که بمیره من خیلی ناراحت میشم ولی خوشحالم که چهار سال ماهی من بوده. ازش پرسیدم: وقتی مامانبزرگ از بابابزرگ برات تعریف میکرد چه حسی داشتی؟ یک کم فکر کرد و گفت: نمیدونم.
بچه نمیداند ولی من میدانم. خوب میدانم که توی سر بچهها وقتی با واقعیتهای تلخ زندگی روبهرو میشوند چی میگذرد. دنیا بزرگ است و بچهها کوچک. یکی باید باشد که بالا و پایینهای دنیا را، تلخیها، ترسها و غمهایش را توی بغلش برای بچه توضیح بدهد. به او بگوید دنیا هر چقدر دیوانه و گیجکننده هم که باشد من عاشقتام بچهجان و تو با من، زیر بالهای من امنی.
گاهی فکر میکنم توی جنگ و بمباران بزرگ شدن ما آنقدر بد نبود که عدم حضور احساسی پدر مادرهایمان. یا مثلا مرگ خاله و عمه و عمو و بابابزرگ و مامانبزرگ که توی زندگی هر بچهای ممکن است پیش بیاید طبیعی است. چیزی که اتفاق ناخوشایند را تبدیل به تراما میکند نبودن آن بغل محکم و امن و مهربونی است که بعدش بچه بداند تویش امن است و دنیا جای امنی است. نبودن کسی که اشکهایش را بعد از مرگ کسی که دوستش داشته پاک کند، غمش را درک کند و با او در مورد آن آدم، مرگ و زندگی حرف بزند و به او نشان بدهد توی عمل و حرف که حضورش از مرگ قویتر است که بچه نترسد.
وقتی بچه به من گفت دو سال پیش تابستان که مامانبزرگش اینجا بوده در مورد مرگ بابابزرگش با او حرف زده، یاد یکی از کلاسهای دانشگاه افتادم. استاد یک دایره بزرگ داد دستمان و گفت این مامانتان است. هفت هشت تا دایره کوچک داد بهمان و گفت اینها شما و حسهایتان هستید. روی هر کدام اسم حستان را بنویسید. شرم، گناه، خجالت، خوشحالی، ترس، غم، تنهایی، عدم اعتماد به نفس، حس کافی نبودن، خشم، حس overwhelmed بودن و حس ماجراجویی. بعد از ما خواست فکر کنیم ببینیم در سالهای بزرگ شدنمان کدام یکی از این حسها را راحت بودیم با مادر و در مرحله بعد پدرمان در میان بگذاریم. نه فقط در میان گذاشتن، که در حقیقت میشود “حس بد رو بردن پیش پدر و مادر قوی و مهربون طوری که وقتی دایره کوچک با حس منفی میره تو بغل دایره بزرگ اون حس بد توی مهربونی و درایت و قدرت دایره بزرگ حل و نابود شه و دایره کوچک امن و مطمئن و خوشحال بیاد بیرون”.
من و دو نفر دیگر همگروه بودیم برای این تمرین. یکی از همگروهیها ایرانی بود و یکی کانادایی. خب من و آن یکی همگروهی ایرانیام فقط خوشحالی را میتوانستیم ببریم تو دایره بزرگ و من ماجراجویی را اگر دایره بزرگ فقط پدرم بود. ولی دایره بزرگ قرار بود مادر باشد با فرض بر اینکه مادر اتچمنت و والد اصلی است که بیشتر تعامل بچه با اوست. به همکلاسیهای کاناداییمان نگاه میکردیم که تند تند دایرههای کوچکشان را می بردند توی دایره بزرگ. بعد دیدیم خیلی ناجور است ما هم دایرههایمان را هل دادیم توی شکم دایره مادر. موضوع اصلا خندهدار نبود ولی از خنده گریهمان گرفته بود دوتایی.
مامان دایره کوچک ترس و غم را به پسر من نشان دادهبود که هیچ اشکالی هم نداشت ولی دایره بزرگی برایش درست نکرده بود که ترس و غم را ببرد تویش و معنیشان کند. بچه فکر کرده بود اگر پدربزرگش در جوانی سکته کرده و مرده و همه بعد از مرگش از غصه داغون شدند پس این اتفاق میتواند برای مامان بابای خودش هم بیفتد. دنیایش ناامن شده بود و نگران سکته قلبی و قلب درد بود. بعد از آن شب که با یکدیگر حرف زدیم دیگر حرفی از ترس مرگ مامان بابا و قلبدرد بعد از فوتبال نزده و من خوشحالم که اگر چه نه همیشه ولی بیشتر وقتها دایره بزرگ پسرم هستم.