افغانستان، سرزمین نان و رنج
اعظم مهدویانی
موهایم را محکم میبندم. مثل مطهره وقتی میخواهد خیاطی کند. خانه پر از خرده پارچه و کاغذ است. دیشب حتی توی خواب هم داشتم فکر میکردم صبح چطور پارچهها را برش بزنم و چه چیزی را چطور درست کنم. حالا حتی خانه را هم جمع کردهام. همه چیز را گذاشتهام روی میز. چسبها یک کنار. مداد رنگی و گواش و ماژیک ها یک جا، پارچهها همه توی یک ساک کنار میز. حالا وقت دسته بندی چیزها، خاطرهها و نام هاست. بازگشتن و مرور آنها. همه را مثل این خوردهریزها دسته بندی کردهام.
مسعود میگوید: زندگی آدمها بعد از دیدن یک چیزهایی، یک طور دیگری میشود که با ندیدن آنها ممکن نبوده است این طور باشد! راست میگوید. این جمله و خیلی جملههای دیگری که از جان برمیآیند و بر جان مینشینند را باید قاب گرفت و زد به دیوار. باید گذاشتشان یک جایی که بشود هر روز دید. وقتهایی که فکر میکنی چقدر خالی از همه چیز شدهای. چقدر زندگی را یکدست و بیرنگ میبینی. این جملهها تسلی بخشند. گاهی مثل باروت عمل میکنند. جان میدهند به چرخ از کار افتادهی زندگی.
سفر و زندگی ده ماهه ی من در افغانستان از آن چیزهایی است که به آن میبالم. از آن تجربههایی است که به رغم خامیهایم دوستش دارم. زندگی من با آن چه در افغانستان دیدم تغییر کرد. آدم دیگری شدم. زن دیگری. و فکر می کنم چرا باید بعضی چیزها را این طور خوب به یادآورد در بزنگاهها؟ همین جملهی رویا نونهالی که یک بار در مصاحبهای گفته بود: آدم وقتی عمیق زندگی کند انگار بارها زیسته است. و مگر آدم نمیخواهد بیشتر زندگی کند؟ بیشتر بیازماید و خلق کند؟ بیشتر ببیند و بشنود و بیشتر بگرید و بخندد؟ من این امکان را داشتم، این امکان را برای خود فراهم کردم تا دیگرگونه بیازمایم، دیگرگونه ببینم و بشنوم. تا دوباره زندگی کنم و امروز از این امکان، از این انتخاب خوشحالم.
افغانستان بیخ گوش ما دارد فارغ از کلیشههای معمولی که از آن در ذهن داریم زندگی میکند. افغانستان بی برقع یا با برقع برای زنان، با عملیات انتحاری و یا بی آن، با مردان ریشی رادیکال یا بی آنها، سرزمینی است دوستداشتنی که زندگی در آن جریان دارد و من هیچ گاه فکر نمیکردم زمانی در زندگیام فرابرسد که اینقدر شیفتهی این سرزمین شده باشم. شاید آن وقت که دختر بیست و چهارسالهی کنجکاوتری بودم خیال میکردم افغانستان، هیچ گاه فراتر از نوار کاستی از داوود سرخوش برایم نباشد. اما امروز من این سرزمین را به قدر وسع خود زیستهام.
خوب یادم است روزهای نخستین چطور چشمهایم هر زاویه را رصد می کرد و گوشهایم به سوی هر صوتی میچرخید. بعد از حدود سه هفته ماندن در کلینیک، اولین بار با “جان” که فیلمبردار پروژهی کلینیک بود، از کلینیک بیرون رفتیم. قرار بود کلیپی بسازد برای کلینیک. “او بَچَه” صدایش میکردند. ریزنقش و بیحرف بود. هر دو هفته یک بار می رفت ده شان که پیش خانوادهاش باشد. پدرش او را فرستاده بود کابل که در نانوایی کار کند. شبها در نانوایی می خوابید. مدرسه نمی رفت.می گفتند که در همه ی نانوایی ها، معمولن پسر بچه ای به این سن و سال هست که بتواند تیز و فرز برود روی قفسه های بلندی که نوالههای خمیر را چیده بودند در آنها. پسرک بی حرف در اطرافمان می پلکید. همه ی وقتی که آنجا بودیم، زیر نظر داشتمش. همه ی وقت فکر می کردم چطور می شود چندساعتی در روز درسش داد؟ چطور می شود پناهش داد؟ شبها در آن اتاق تاریک با آن تنور سرد، چطور می خوابد؟ توی راه گریه کردم. “جان” آرامم کرد و گفت: تو نمی توانی همه ی دنیا را نجات بدهی!
خواهر زاده ی اجمل را بغل کردم که نوزادی یک ماهه بود. “عمر” نام داشت. نوزاد یک ماهه ای با این اسم برای آغوشم زیادی بزرگ بود. فکر می کردم واقعه ی غدیر را در بغل دارم! آنهمه جنگ و خون بر سر ولایت را که کرده بودند توی مخمان آنهمه سال! مادربزرگ کودک قربان صدقه ی نوزاد می شد و هر بار که نامش را صدا می زد، مرا می برد به جنگ جمل، میان آنهمه اعراب و آنهمه شمشیر. نوزاد را بوسیدم و به دستان مادربزرگش سپردم. گفتند: “انشاالله فرزند خودت.” همه وقت فکر می کردم چطور کسی با این نام می تواند انقدر دوست داشتنی باشد وقتی که من هر بار ناسزا شنیده بودم با این نام در وطنم!
یوسف داشت توی حیاط تاب می خورد. از پنجره ی اتاق می توانستم ببینمش. پنجره ی کوچک چوبی مغز پسته ای رنگ که مرا یاد خانه ی بابابزرگ می انداخت. پسرک سفیدروی پنج شش ساله ای با موهای روشن تا روی شانه و چشمهای رنگی. نام یوسف برازنده اش بود.
مرد صراف ایستاده بود سر در ورودی رستورانی که همیشه پاتوق من و“اوریان” دوست فرانسوی ام بود برای خوردن سوپ سبزیجات. تا حدودی نرخ دلار دستم بود. نرخ پیشنهادی صراف ها متغیر بود همیشه. نگاه به قیافه ی آدم ها می کردند و حتمن توی دلشان برآورد می کردند که چقدر می شود سراین زن مرموز که دری را با لهجه ی ایرانی ها حرف می زند کلاه گذاشت. اغلب وقتها خسته بودم از پرس و جو. قال قضیه را کندم. صد دلاری را تبدیل به افغانی کردم. پول ها را گذاشتم توی کیفم. بچه های ریز ریز که آتش گردان دستشان بود و اسپند دود می کردند، هجوم آوردند سمت من. از میان آنهمه همهمه تنها “خالَه جان” صدا کردن شان را می فهمیدم و اینکه پول می خواستند. پول می خواستند که بروند ناهار بخورند. هفت هشت تایی بودند. می دانستم که از پولی که می گیرند، چیزی نصیب خودشان نخواهد شد. دور میدان پر از کبابی بود. گاهی با “اوریان” می رفتیم همانجا کباب و ساندویج می خوردیم. از همان ساندویجی و کبابی کثیف هایی که غذایشان از قضا خوشمزه تر هم هست! همه شان با سر و صدا همراهی ام کردند. رفتیم داخل کبابی. مرد مسئول کبابی، شروع کرد به بیرون کردن بچه ها. گفتم که مهمان من هستند. دور میز نشستند. چندتایی از بیرون و از پشت شیشه نگاهمان می کردند. اشاره کردم که بیایند داخل. با شرم آمدند تو. حاضرین برای تازه واردها توضیح دادند که قرار است کباب بخورند. رفتند دست هایشان را شستند قبل خوردن. مرد کبابی و بقیه ی مشتری ها یک طور عجیبی نگاهمان می کردند. دست های سیا بچه ها با شستن تمیز نشده بود. بغض توی گلویم بود اما به قدر همان ها و شاید بیشترخوشحال بودم. میهمانم شده بودند. این امکان را به من داده بودند تا میهمانشان کنم. غذا را که خوردند، فرنی سفارش دادیم. اغلب شان درس نمی خواندند. یا پدر نداشتند یا پدرشان مریض بود و اینها نان آور خانواده بودند. باید با “میروَیس” حرف می زدم راجع به آنها. میرویس از دوستان افغانم بود که چند مرکز برای کودکان کار تاسیس کرده بود. بچه های کار می توانستند درس بخوانند، خواندن و نوشتن یاد بگیرند و بازی کنند.